بایگانی برچسب: امام شهید

مصطفای ما

علی‌الطلوع پنج‌شنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳ داشتم شال و کلاه می‌کردم بروم سر کار. کتم را که پوشیدم گشتم دنبال تلفنم که راه بیفتم. یک تماس بی‌پاسخ داشتم. از یک «ف.ش». آخر اسم فرزند شهیدهای دفترچه تلفنم به اختصار می‌نویسم (ف.ش). پله‌ها را یکی دو تا پائین آمدنی به‌ش زنگ زدم و خبر را که شنیدم، …

پرچم

پدرم درست سه روز بعد از به دنیا آمدن من، وقتی نتوانسته بود جبهه و عملیات والفجر مقدماتی و بچه‌های مردم را که دستش امانت بودند را ول کند و برگردد خوی بالا سرِ به دنیا آمدنِ بچه‌ی خودش بایستد، جائی گوشه‌ی بُنه‌ی تدارکات لشکر عاشورا در دشت عباس، نشسته بود به نوشتن از دریغ …

بنام نامیِ سر؛ بسمه‌تعالی، پدر!

آخرین سالی که برایت سالگرد گرفتیم و هنوز بگیر و ببندِ کرونائی، دنیا را چهار قفله نکرده بود، پیش اربابت، اربابم، ارباب‌مان در کربلا بودم؛ ۲۲ فروردین سال ۹۸٫ همان سالی که عیدهای اولِ شعبان را پیش سیدالشهدا جشن گرفتیم و گوشی برده بودم داخل حرم تا هرقدر که دلم می‌خواهد از شوق و شکوه …

برای چهار سالگیش

علی روز ملی شدن صنعت نفت به دنیا آمد. روز ۲۹ اسفندِ سالِ ۹۵٫ لابد اگر تولدش شصت و چند سال زودتر اتفاق می‌افتاد و هم‌زمان می‌شد با هیجانات اسفند سال ۲۹ خورشیدی که مردم قیام کرده بودند برای ملی کردن تولید و توزیع و فروش نفت، به‌ش می‌گفتند عَلی مِلّی! یا در محاورات ما …

راهش از کربلا می‌گذرد؟

هرکسی بخواهد در مزایده‌ای دولتی شرکت کند، باید مبلغ مختصری را به عنوان سپرده در وجه سازمان برگزار کننده مزایده واریز کند و این سپرده تا روز اعلام نتیجه مزایده در حساب سازمان می‌ماند و بعد از معلوم شدن برنده، بازندگان یکان یکان می‌آیند برای استرداد مبلغی که سپرده‌اند در حساب سازمان رسوب کند. فردای …

فخری که رفت… .

#حاج_فیروز قوجا فیروز #فخرالذاکرین به هر اسم و به هر رسم؛ تو برای من نماد پیرغلامی و شیفتگی و شوریدگی و سرگشتگی بودی… با آن شعرهای ناب و ذکرهای بی‌مثالی که در شجاعت اهل‌بیت و #امام_شهید می‌خواندی و شاه‌بیتت این بود؛ دیوانه‌ی خموش به عاقل برابرست/دریای آرمیدَه به ساحل برابرست و من مگر یادم می‌رود …

سالگرد کرونائی

با خانه‌تکانی عیدِ هر سالش که از یکی دو ماه مانده به بهار شروع و در آخر زمستان تمام می‎شد، فرش و دیوار و مبل و منزلِ همیشه تمیزش را از نو گرد می‌گرفت، تا مهمان‌ها وقتی برای عیددیدنی آمدند دیدنش، فرش و دیوار و مبل و منزلش برق بزنند مثل همیشه. هر سال تهِ …

دوستی کِی آخر آمد؟ دوست‌داران را چه شد؟

فروردین پارسال، مدیر یکی از دفترهای زیارتی زنگ زد که یک کاروان دارم برای اعیاد شعبانیه. حالش را داری ببری‌شان؟ نیکی بود و جای پرسیدنش نبود! فقط این را پرسیدم که جای خالی داری تو گروه یا تا بلغت الحلقومِ کاروان را پر کرده‌ای؟ که از شانس، سه تا جای خالی داشت و قضا را …

سفر مبارک… ظفر مبارک…

رفیقِ همکاری داریم که ۱۲ سال پیش وقتی استخدام شدم، یک‌راست فرستادندم زیر دست او و نگو در تمام ماه‌هائی که شاد و خرم از صبح تا ظهر می‌گفتیم و می‌خندیدیم و کار! راه می‌انداختیم، دارد زاغ سیاه چوب می‌زند و سبک سنگین می‌کند و می‌آزمایدم به انواع سنگ محک‌ها که آیا یکی مثل خودشانم …

هوائی نشوم؟

خسته‌ی راه، وقتی رسیدیم و آن‌قدر نزدیک شدیم که گنبد و گل‌دسته نمایان شود و همه‌ی خستگی‌ها را ببرد، همآن‌جا که آدم تماما سجده می‌شود و به حیرتِ (تبارک الله احسن الخالقین) خاضع و ساجد و راکع، وقتی سر از سجده برداشت و دست را به ارادتِ سلام دادن بلند کرد که حمد و ثنایت …