پائیز سال ۸۹ برای دیدن دوستی، باید میآمدم تهران. صبحش که داشتم از خانه میزدم بیرون، مادرم خواب بود و بین خواب و بیداری متوجه رفتنم شد. برگشتم برای خداحافظی. عادت دارم وقتهائی که میروم سفر، دستش را ببوسم و عادت داشتم وقتی دارم دستش را میبوسم، از خدا چیزی طلب کنم. اما آنروز و …
یکبار با مُرسی همزمان رسیدیم فرودگاه مهرآباد. شهریور ۹۱، روز افتتاحیه اجلاس سران عدم تعهد. فرودگاه پر بود از طیارههای سیاستمدارن از شرق تا غربِ عالم. از طیارهی دو طبقهی ۷۴۷ نخست وزیر هند که به طرز افراطیای به رنگ قرمزِ فلفلی رنگآمیزی شده بود و نشانِ تندیِ طبع هندوها را از دور داد میزد …
رفتنِ نیم روزهام به تهران در هفتهای که به حسابی هفتهی آخر سال است و همهی عالم و آدم در تلاشند که مبادا مبادا کارِ نیمه کارهی سال کهنه به سال نو موکول شود، اگر به بهانهی کتاب و خواندن و نوشتن نبود، محال بود اتفاق بیفتد. چه اینکه اینها که شمردم همیشهی خدا برای …