زنگ زده بود به مادرم که تلفن مرا بگیرد ازش. مادرم بنده خدا، عادت دارد به این تلفنها و روشش این است که به تماس گیرنده بگوید که «میگویم پسرم با شما تماس بگیرد» و شمارهی طرف را یادداشت کند و برایم بفرستد که «زنگ بزن ببین چکارت دارد؟» صاحب شماره، عاقله زنی بود که …
خوشتیپ و خوشبو و خوشگِل. موهایش را مثل همهی جوانهای خوشتیپ آن دوران به عقب شانه میکرد و جاکلیدی توپکیای که مدام در دستش میچرخید یکی از اجزای جدائی ناپذیر هیبتِ دوست داشتنی معلم پرورشیمان بود در سال ۱۳۷۲٫ در مدرسه راهنمائی نمونهی دولتی ِمعلم خوی. زنگِ اولِ شنبهی اولِ سال اولِ راهنمائی وقتی با …
قبل از پرداختن به موضوع این یادداشت، لازمست نکتهای را متذکر شوم و آن اینکه؛ بنده هرچه آموختهام و هر سواد و مهارت و دقت و عزمی که دارم را از معلمهایم آموختهام و آموختهام که بوسیدن که دست معلم، بزرگترین فخریست که ممکن است نصیب کسی شود و پیرو مرام مکتبی هستم که امام …