قبلتر گفته بودم که هتلِ سیزده طبقهای که در آن مستقریم و در المعابده است و نزدیک حرم، سه کاروان از اردبیل دارد و یک کاروان از ارومیه و یک کاروان که ما باشیم و از خوی. اردبیلیها اولین گروه بازگشتی به ایران بودند و باید بلافاصله و قبل از برقراری مجدد سرویس اتوبوسهای شهری …
حسین، هم اسمِ من و جوانترین زائر کاروان است. همان که جای پدرش و به نیابت از او آمد و تا آخرین روز در تلاش بود که پزشک کاروان را مُجاب کند که برای پدرش جواز سفر صادر کند و نتوانست. تنومند و قد بلند و خوش سیما، از خوی که با اتوبوس راه افتادیم، …
هر زائر خانهی خدا که در هر کاروانی ثبتنام کند، باید قبل از سفر و برای اخذ مجوز سفر، از چند خان عبور کند. از توانائی و استطاعت مالی و موقعیتی که بگذریم، باید مشکل ممنوعالخروجی نداشته باشد، معتاد به اقسام افیون نبوده باشد و مهمتر از همه، توان و قوت جسمی برای سفرِ سختِ …
سامراء شمالیترین شهر زیارتی در عراق است. شهری بین دو شعبه از رود پر آب دجله که حالت جزیرهای به آن داده و روزگاری پایتخت خلفای عباسی بوده و از جلوه و جمال و جلال و مدنیت آنقدر داشته که اسمش را از روی زیبائیهائی که داشته انتخاب کردهاند؛ «سُرَّ مَن رَئا» که یعنی شاد …
حاج ولیالله کلامیِ زنجانی را اول بار وقتی دیدم که آمده بود خوی تا در نمایشگاهی که بچهها برای تعظیم شعائر ایام فاطمیه در محوطه مسجد رو بازِ مطلّبخان بیاد شهداء برپا کرده بودند، شعر بخواند برای شهداء و مادر مظلوم و مفقودالقبرمان حضرت صدیقهی طاهره – که سلام خدا بر او باد -. خیلی …
دیروز در ادامهی برنامههای بزرگداشتی-مناسبتیِ هفته دولت، بنا بود برویم به زیارت چند خانواده شهید و جانبازِ کارمند. دیدارهای خوبی که تجدید عهد است با آرمان و اهدافی که روزگاری نه چندان دور، بر سر آن، خیل عظیمی از جوانان این مُلک جان دادند و آنهاشان که باقیاند، بر سر آن عهد که بستند، هستند. …
آرام و شمرده قدم برمیدارد. آرامتر و شمردهتر حرف میزند. – من بچه سال بودم و خیلی یادم نمیآید ولی میگویند مرحوم پدرش هم هماین گونه بود؛ آرام و متین و موقر – منبرِ هر شبش را قِسمی به احکام و قِسم دیگری را به حکایت و حدیث برگزار میکند و همیشهی خدا، تهِ تهِ …
در ماوراء الطبیعه نه سر رشتهای دارم و نه سوادی و نه حتا علاقهای. همیشه هم فکر کردهام دنیا بر دائرهی اتفاقات علت و معلولی چرخیده و بیشترش را حُکماً حکمت خدا دانستهام که بنده را در کشفِ اسرار آن راهی نیست. الغرض، رمضانی که روزهای آخرش را نفس میکشیم، پر از اتفاقات ریز و …
زلزلهی اول که شدیدتر از پسلرزههای متناوبِ بعدی بود، بعد از ظهر تکانمان داد. حوالی بیست دقیقه گذشته از سهی بعدازظهر دومِ تیرِ نود و پنج. و بعدش داستان پسلرزهها شروع شد. لا مُنقَطِع! تکانِ شدیدتر اما مال دم دمهای افطار بود. طوریکه مردم روزهشان را با لرزه باز کنند و بعد تکانهای بعدی که …
کلاسمان در طبقهی اولِ یک ساختمانِ نما آجر بهمنیِ قدیمی بود تهِ کوچهی باقرخان. آن سالها مسجد خان را نو نکرده بودند و جلوی مدرسهمان، خرابههای مسجدی بود که میگفتند محل زندگی پیرمرد و پیرزنی است که بچههائی را که توی مدرسه شلوغ کنند و درس نخوانند را میفرستند پیششان که آن دو عجوز و …