“یک روز به ارومیه مسافرت کردند. آن روزها ارومیه و مخصوصاً جادههای منتهی به آن امنیت چندانی نداشت. سال ۵۸ بود. حاج آقا حسنی، امام جمعه ارومیه به تبریز تشریف آورده بودند که همراه حاج آقا به ارومیه برگردند. ما همراه حاج آقا بودیم. به شهرستان خوی که رسیدیم، با ازدحام جمعیتی روبهرو شدیم که …
وقتی یک پای ماجرا تو باشی، هر ناراست و دودره بازیای راست و درست میشود. هر گرهی هم توی کار باشد، یکهو و بیمقدمه باز میشود. دیدم که دیروز درست سر ثانیههائی که مقدر بود حفظم کردی و درست در لحظهای که لازم بود، دستم را به دامنت رساندی. زندهگی میکنم با این تدبیرهای تو …
آن سال که تنت زینت خاک شد، سر به مُهر کربلا گذاشتن سر سجادهی نماز حسرتی همهگانی بود. آن سال و سالها قبل و بعد از شهادتت، زیارت کربلا و سر به آستانِ سیدِ شهیدان سائیدن آرزوئی بود دور و دراز و دست نایافتنی. تو هم که با حسرتِ زیارتِ حسین سر به راهِ شهادت …
حیف باشد که؛ تو باشی! و مرا غـَــم ببرد… .
ای پیشپروازِ کبوترهای زخمی بابای مفقود الاثر! بابای زخمی! ‘ دور از تو سهمِ دختر از این هفته هم پَـر پس کِی؟ کِی از حال و هوای خانه غم پَـر؟ ‘ تا یاد دارم برگی از تاریخ بودی یک قابِ چوبی روی دستِ میخ بودی ‘ توی کتابم هر چه “بابا آب میداد” مادر نشانم …
تا سردار سر آستینهایش را بزند پائین و با دستهائی که هنوز آبِ وضو از آنها چکان بود سجادهاش را باز کند و اذان را به اقامه و اقامه را به قد قامت الصلوه برساند و تکبیر بگوید، محو ردیفهای نامنظمِ کتابهائی بودم که معلوم بود دستچین شدهاند برای دم دست بودن و جلوی چشم …
اینکه شهید، شاهد است درست! اینکه شهید، واسطهی فیض خداوندیست هم درست! حتا اینکه شهید، مُجری و مَجرای رحمت الهیست هم قبول و حتا تر اینکه شهید خود رحمتِ بیمنتهاست هم درست! اما؛ روا نیست هر رطب و یابس و شده و ناشده و شدنی و ناشدنی را ببندیم به بیخ ریش شهداء و هر …
در اینکه دیدار با خانوادهی شهداء وظیفه است و بیشتر اوقات از آن غفلت میشود، بحثی نیست. در اینکه دیدار با بازماندهگان یک شهید، میتواند قوتِ قلبِ داغداری باشد که زخمِ عمیقِ شهید از دست داده را تسلی باشد هم حرفی نیست. اما، بعد اینهمه سال و اینهمه دیدار، هنوز وقتِ آن نرسیده که یاد …
الهی! به حقِ این شب عزیز و این قدرِ متعالی که رزق بندهگانت را در قالب آن مقدر میکنی؛ روغنِ ریخته از عمر به غفلت رفتهی ما را نذرِ روشنائیای کن که قرار است به نورش دنیا نورانی شود. الهی! اینکه این تن و این دل و این جان کم از آن است که صدقهی …
شهاب که با نور خیره کنندهاش از بالای سرمان سُرید و در حوالی ستارهی قطبی سوخت و تمام شد، ساعتی بیشتر از شبِ نورانیِ بیستویکم نمانده بود. عهد در حین آن قرارِ شبانه که مال من و توست و بیگانه در آن راه ندارد، درست وقتی زخم کهنهی ما سر باز کرده بود و میرفت …