ـ شما پسر همین شهیدید؟ و انگار که راز سر به مُهری را فاش کند، لا ینقطع ادامه داد که ایشون معلم ما بود. تو قره ضیاءالدین. ما هر بار که بیائیم خوی، می آئیم اینجا. هر چی هم حاجت داشته باشیم بهمون می ده … ـ گفتم: …. سلام برسونید! پی نویس: حالا هی …
عمو می گفت روزهای آن جائی که تو رفته ای – بهشت منظورش بود! – مثل روزها و ساعتهای ما نیست که زود زود بیایند و بگذرند و تو یک هو ببینی که ای دل غافل! سالهاست از کس و کارت بی خبری. می گفت هر هزار سال ما، یک لحظه ی آنجائی که الان …
امروز در برزخی از دلتنگی و رجاء، فقط آیه خوانده ام؛ «وَلا تَحسَبَّنَ الذینَ یُقاتِلونَ فی سَبیلِ اللهِ اَمواتا. بَل آَحیاٌ عِندَ رَبِهِّم یُرزَقوُن …» این یکی دو سه روزه، هر بار که پیچ رادیوی ماشین را باز کرده ام و از پدر گفته اند،باز آن زخم کهنه سر باز می کند. چرا نیستی تو؟ …
مشکل خویش بر ِ پیر ِ مغان بردم دوش کو به تائید نظر حل معما می کرد … پی نوشت: ندارد!
بچه تر که بودم، این چیزها حالی ام نبود … حالی ام نبود که تو ( همه ی آنچه که دارم ) هستی و جایت همیشه خالیست! و همیشه ی خدا، تو نیستی! بچه تر که بودم، می گفتند که تو پرواز کرده ای به سمت خدا و من ساعتها خیره می شدم به عکس …
قیصر می گفت: بی تو نه، هست هایمان آنگونه که بایدند و نه، باید هایمان آنگونه که هستند … می گفت: هر روز بی تو، روز مبادا است. . . . می گویم: امروز صبح که از خواب بیدار شدم، بیست و پنجمین سال مبادایم شروع شد. سال مبادا … قیصر، یکی دو سه روز …