خبر نورعلی را صبح آوردند گفتند بیا تو هم سهمت را بگیر سهام شهادت
Month: مهر ۱۳۸۸
نمی شود! نمی توانم! نمی خواهد!!! ناگوارتر این که؛ مثل موسی همه چیز را شتابان میخواهم. “تو” بیا و خضر راه م باش… بیا! اما مثل او تنهایم مگذار! انصاف کن! موسی به موسائی اش نتوانست … میخواهی آدمی مثل من، بااین همه سوال بی محل و چرای بی چون، بتواند؟!
فی الحال، به ترین و مفید ترین کاری که می تونم انجام بدم کم کردن تعداد کتابائیه که باید بخونمشون و هنوز نخوندمشون. همین!
دل هم چو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی عجب است اگر نگردد که بگردد آسیابی …
سلام بچه ها. به زمین خوش آمدید. اینجا تابستان گرم و زمستان ها سرد است. گِرد و مرطوب و شلوغ است. فوقش ۱۰۰ سال وقت دارید اینجا زندگی کنید. من فقط یک قانون را در مورد اینجا می دانم؛ بچه ها باید مهربان باشید! (خدا بیامرزدت آقای رز واتر – اثر جاودانه ی کورت ونه …
ماشین را در المسروره، بازار کارگرهای عرب، پارک کرده بودم. این جا هر روز از ساعت پنج صبح، جوان ها جمع می شوند به امید آنکه یک کارفرمای اسرائیلی آن ها را به کار بگیرد. همین که یک ماشین اسرائیلی از دور پیدا می شد، کارگرها به طرفش هجوم می آورند. در یک چشم به …
حالا از آن همه که روزی آنقدر بودند که نمی رسیدی حتی جواب سلام شان را بدهی، کسی نمانده. حتی یک نفر. تنهائی، امتحان ِ سخن ِ این روزهایت است. به انکار مکوش! اِنَّ اللهَ شاءَ اَن یَراکَ قتیلاً
پس پدر کی ز جبهه میآید باز کودک ز مادرش پرسید گفت مادر به کودکش که بهار غنچهها و شکوفهها که رسید! و بهار و غنچه و شکوفه بیست و شش سال است که راه خانه ی مارا گم کرده است …!
