الهی! به حقِ این شب عزیز و این قدرِ متعالی که رزق بندهگانت را در قالب آن مقدر میکنی؛ روغنِ ریخته از عمر به غفلت رفتهی ما را نذرِ روشنائیای کن که قرار است به نورش دنیا نورانی شود. الهی! اینکه این تن و این دل و این جان کم از آن است که صدقهی …
دلم را اگر بناست میهمان غفرانت کنی که؛ میکنی! روحم را اگر بناست جلا دهی که؛ میدهی! کردههایم را اگر میخواهی ناکرده بیانگاری که؛ میخواهی! لطفن قبلِ همهی لطفی که خواهی کرد، و رزقی که خواهی فرو فرستاد، همهی زنگارهای شتره بسته از عُجب و کینه و خودبینی و حسد و هر رذیلت دیگر که …
میخواستم این را عرض کنم که؛ در باب دعا و بهخصوص در ایام قدر، انسان هیچوقت نباید به خودش تردیدی راه بدهد! خدا اینطور نیست که ما را مأیوس و رد کند. این جزء آیات و معارف حتمی ماست. این را بدانید! یأس از رحمت حق از گناهان کبیره است! فقهایمان هم همه فتوا میدهند …
سنی از او گذشته. دیگر تاب سر پا نماز خواندن را ندارد. حتا توانِ جابهجا کردنِ صندلیِ مخصوصِ نمازش را. بینِ دو نمازِ ظهر و عصر، نیمخیز شد تا صندلیاش را برگردانند سمت صفهای نماز و دست برد و از جیب کتش دفترچهای را درآورد که میگفت؛ سال به سال قطورتر میشود! از علمای سابقی …
شهاب که با نور خیره کنندهاش از بالای سرمان سُرید و در حوالی ستارهی قطبی سوخت و تمام شد، ساعتی بیشتر از شبِ نورانیِ بیستویکم نمانده بود. عهد در حین آن قرارِ شبانه که مال من و توست و بیگانه در آن راه ندارد، درست وقتی زخم کهنهی ما سر باز کرده بود و میرفت …
امشب در خنکای نسیمی که از بهشت وزاندهای و میدانم که در هر وزشش، عطر بالِ فرشتهای است که از عرش و در رکاب “روح” نازل شده تا سهم تقدیر هر کداممان را به محضر صاحب علیهالسلام آورَد، چشم در چشم آسمانی که در تسخیر ملائک است و تا سحر، سلام دارد و تسلیم، دست …
فکر دنیا و غصههای بیپایانی که دارد رشتهی افکار مرا از تو بریده است. باید سال و ماهی بگذرد و شبِ قدری مقدر آید که مگر مثل منی غافل و بیدل، یادم بیفتد که این سبک زندهگی که ما داریم، گره از کار بندهگی نخواهد گشود؟!
اینهمه روز و شب و عید و عزا و سیف و شتاء آمدند و رفتند. اینهمه ماه رمضان، ارزانیام شد. اینهمه میهمانِ شبهای قدری شدم که به سرعت برق آمدند و چون باد سپری شدند. اما هنوز که هنوز است، با اینهمه فرصتی که سوزاندهام، حسرت یک آن بندهگی به دلم مانده… . کِی میشود …
کاش سهمِ اشکِ امشبِ ما، بهقدر نمی از دریای مظلومیتی بود که داشتی و قطرهای از اقیانوس عظمتی که تو را تواند تصویر کرد. کلام کِی توانسته همتای صولتت و همپایِ همتت بیاید. “تو آن بزرگترین هرمی که فرعون خیال تصور تواند کرد و ژرفترین اقیانوس که عمود بر زمین راه میرود و پایافزاری وصلهدار …
حساب که میکنم، غیر اینکه در دل دوست به هر شیوه که ممکن است رهی باید بجویم – و غیر این چارهای برای خوش عاقبتی نیست- نمییابم و هر راه دیگری جز این، به بیراهه میرود. الغرض، در این شبهای آسمانی که فاصلهی عرش و فرش به قدر یک قطره اشک است و یک آهِ …