نوستالوژی

حرف آخر عشق

برای او که اولِ اسمش، حرفِ آخرِ عشق بود و عاشقی را یادمان داد و عاشقانه‌های نوجوانی و جوانی‌مان را ساخت؛ همو که دستور زبانِ عشق می‌دانست و می‌گفت: “آن‌که دستور زبان عشق را بی‌گزاره در نهاد ما نهاد خوب می‌دانست تیغ تیز را در کف مستی نمی‌بایست داد” و شهید را و پیامش را …

این همه آوازها…

حاج ولی‌الله کلامیِ زنجانی را اول بار وقتی دیدم که آمده بود خوی تا در نمایشگاهی که بچه‌ها برای تعظیم شعائر ایام فاطمیه در محوطه مسجد رو بازِ مطلّب‌خان بیاد شهداء برپا کرده بودند، شعر بخواند برای شهداء و مادر مظلوم و مفقودالقبرمان حضرت صدیقه‌ی طاهره – که سلام خدا بر او باد -. خیلی …

معلمِ نیک‌کار

کلاس‌مان در طبقه‌ی اولِ یک ساختمانِ نما آجر بهمنیِ قدیمی بود تهِ کوچه‌ی باقرخان. آن سال‌ها مسجد خان را نو نکرده بودند و جلوی مدرسه‌مان، خرابه‌های مسجدی بود که می‌گفتند محل زندگی پیرمرد و پیرزنی است که بچه‌هائی را که توی مدرسه شلوغ کنند و درس نخوانند را می‌فرستند پیش‌شان که آن دو عجوز و …

لا یّمَسُّهُ الا المُطَهرون

حُسنت به اتفاقِ ملاحت، جهان گرفت… . IIIIIIII تو باز بار داده‌ای مثلِ همه‌ی هزار و چهارصد و سی و چند سالی که از نزولت می‌گذرد. باز بهارت رسیده باز بهار، نو شده در گلستانِ همیشه سبزت باز با صد هزار جلوه برون آمدی که ما با صد هزار دیده تماشایت کنیم… باز سفره گشاده‌ای …

شهیدِ دیپورتی

از ده پانزده سال قبل که هر کدام‌مان در یک سمت مملکت دانشگاه قبول شدیم و افتادیم در اطراف و اکناف کشور و بعدش به تَبَع مشغله و گرفتاری‌های بعدش، ساکن این‌جا و آن‌جای ایران بزرگ شدیم، دیگر کم‌تر می‌دیدمش. آن سال که کنکور دادیم، درس‌خوان‌‌تر از همه‌مان بود و دانشگاه تهران قبول شد؛ علومِ …

قُرص قمر

لباس یک دست سفید پوشیده بودم. بی‌جوراب به پا. بی‌ساعت به مچ و به هیچ زائده‌ی دیگری که دست و بالم را بگیرد. قرار بود یک عمر حسرت من و پدر و پدربزرگم تا چند ساعت دیگر تمام شود و عوض پدر و پدربزرگ و خیلی‌های دیگری که “آن‌جا” را دیده و ندیده رخ در …

نمایشگاه بیست‌ونهم؛ “فردا برای خواندن دیر است”

نسیم نمایش‌گاه دوباره وزید. در تهران. در شهر آفتاب. جائی که هنوز کتاب‌خوان‌ها ندیده‌اندش. اردی‌بهشتِ ایرانی‌های کتاب‎خوان، سال‌هاست که با کتاب و نمایش‌گاه رفتن و کتاب خریدن و تلنبار کردن‌شان روی هم و کول‌کشی کتاب‌های نوی خریده شده تا پای باجه پست و دعوا سر بن کتاب دولتی و تهیه لیست خرید قبل از نمایش‌گاه …

مردِ آب

روایتی از حیاتِ جاوید علم‌دار لشکر ۳۱ عاشوراء شهیدِ سعید؛ آقا مَهدی باکری. رضوان‌الله‌علیه دورترین و ماندگارترین تصویر از مهدی باکری برای من، یک دست‌خط است؛ زیبا. و نوشته شده با روان‌نویس قرمز رنگ که قابش گرفته‌ایم بالای طاقچه‌ی خانه‌، کنارِ عکسِ پدر. متنی که مهدی باکری از طرف هم‌رزمانِ بابا، امضایش کرده به اسمِ …

خلاقیت!

طنزترین صحنه‌ی آخرین شبِ تبلیغاتِ حضراتِ نماینده‌گیِ دوره‌ی دهمِ نمایندگی مجلس و هواداران و سینه چاکان تکرار شعارهای هم‌دیگر بود با این توفیر که هر کدام، اسم آدمِ خودشان را به عنوان مرکز و ملجاء شعار بر سر هم داد می‌زدند. یعنی در شعارها این فقط اسامی و القاب و عناوین بود که عوض می‌شد …

شاهزاده‌ی روم؛ به بهانه‌ی چرخیدن دوباره‌ی چرخ آپارات سینما در خوی

وقتی هنوز عدد سینماهای ایران دو رقمی نشده بود، چرخ آپارات در خوی می‌چرخید و اولین سینمای استان در خوی افتتاح شده بود و مردم شهر مخاطب پرده‌ی نقره‎ای سِحرانگیزی بودند که پای هنر هفتم را به خوی باز کرده بود. از دهه‌ی پنجاه و چهل و فیلم‌فارسی و فیلم‌های عمدتا جنگیِ سال‌های اول دهه‌ی …