Month: اردیبهشت ۱۳۹۵

شهیدِ دیپورتی

از ده پانزده سال قبل که هر کدام‌مان در یک سمت مملکت دانشگاه قبول شدیم و افتادیم در اطراف و اکناف کشور و بعدش به تَبَع مشغله و گرفتاری‌های بعدش، ساکن این‌جا و آن‌جای ایران بزرگ شدیم، دیگر کم‌تر می‌دیدمش. آن سال که کنکور دادیم، درس‌خوان‌‌تر از همه‌مان بود و دانشگاه تهران قبول شد؛ علومِ …

قُرص قمر

لباس یک دست سفید پوشیده بودم. بی‌جوراب به پا. بی‌ساعت به مچ و به هیچ زائده‌ی دیگری که دست و بالم را بگیرد. قرار بود یک عمر حسرت من و پدر و پدربزرگم تا چند ساعت دیگر تمام شود و عوض پدر و پدربزرگ و خیلی‌های دیگری که “آن‌جا” را دیده و ندیده رخ در …

سوم شعبان

#باز_نشر غروب مدینه بغایت کمال، زیباست. داخل صحن شده بودم که اذانِ اعلانِ نزدیکی وقت نماز گفته شد. درسرزمین حجاز، نیم ساعت سه ربع مانده به وقت شرعی نماز، اذانی می‌گویند که معروف است به اذانِ اعلان. یعنی که وقت نماز نزدیک است؛ یا ایها المومنون! بیرون مسجد، بین باب جبرییل و باب نسا جاگیر …

نمایشگاه بیست‌ونهم؛ “فردا برای خواندن دیر است”

نسیم نمایش‌گاه دوباره وزید. در تهران. در شهر آفتاب. جائی که هنوز کتاب‌خوان‌ها ندیده‌اندش. اردی‌بهشتِ ایرانی‌های کتاب‎خوان، سال‌هاست که با کتاب و نمایش‌گاه رفتن و کتاب خریدن و تلنبار کردن‌شان روی هم و کول‌کشی کتاب‌های نوی خریده شده تا پای باجه پست و دعوا سر بن کتاب دولتی و تهیه لیست خرید قبل از نمایش‌گاه …

گزارش یک میزبانی

خوی از دیرباز محل تردد قافله‌ی تـُجّاری بوده که ابریشم را از شرق به غربِ عالم می‌برده‌اند و تجارت و داد و سند، بستری بوده برای شکوفائی تمدن در شهری که هزار هزار سال از آغاز مدنیت در آن می‌گذرد. ششمین نشست برنامه‌ی جهانی راه ابریشم که از چهارم اردی‌بهشت ماه در استان آذربایجان‌غربی آغاز …

گزارش یک جشن

جرقه‌ی اصلیِ تصمیم برای جمع کردنِ بچه‌ها دور هم را از سال‌ها پیش در ذهن داشتم. سال پرحادثه‌ی ۸۸ وسط آشوب‌های فتنه، وقتی در به در تهران را پیِ کاری تحقیقی گز می‌کردم و پستم خورد به بهشت زهرا و قطعه‌ی مطهر سرداران شهید و اول بار آن‌جا اعلانیه‌ای دیدم که فرزندان شهید را فراخوانده …