در این کویر حیرت دلم عجیب هوای ظهر گرم عرفات و سپید جامهگانِ مُحرم و مهیای حضور کرده… و تو مگر نفرمودی که؛ و سُبُلَ الراغِبینَ الیکَ شارِعَه؟!
اردیبهشت مرا یاد مشهدِ خلوت و شبهای خنکی میاندازد و حسرتی هر ساله که همقدمم شوی و تو هیچ سال با من به پابوس نیامدی… اردیبهشت یعنی بوی کتاب و نمایشگاه و مشهدِ قاچاقیِ یکی دو ساعته در فاصلهی میلیمتری پروازِ رفت در دلِ سیاهی شب و ذخیرهی جا در طیارهی سحرگاهیِ برگشت و قراری …
بوی شبهای بهار در شهر فقط از پسِ دیوارهای کاهگِلیِ کوچه پس کوچههای قدیمی میتراود و بس. گذار شبانه از کوچههای تنگ و تاریک که دلشان تنها به قاعدهی عبور پیادهگان فراخ است و مجالی برای اسباب نقلیهی مدرن نیست و ردی از صدای اگزوز و بوق در آن رسوخ نکرده، نعمتیست مهیا و منحصر …
محل قرارت دل کتابخانهای باشد پر و پیمان از ادبیات کلاسیک و رمان و فلسفه و شعر و کتب قطور دائرهالمعارف و کلی جزوهی دستنویس و کاغذ مستعمل و یک رو سفیدِ قابل استفاده برای پرینت نسخهی نمونهخوانی و در بعد از ظهر کسل کنندهی آذر و در ابرناکی هوا و سوز ملایمِ مبشرِ زمستان …
الهی؛ تو را به جانِ جوانههای تازه از رنجِ جمودِ زمستان رها شده و در آستان شکفتن، تو را به حقِ روحی که در کالبد زمین میدمی و زمین خاموش را به خروش میافکنی، به حقِّ ساقههای در تکاپو برای شکوفاندن بهار به حقِّ بهاری که در جانِ جهان خواهی آمیخت، به حرمت برگِ سبزی …
کتابهای قدیمی خواندنیترند! چرا؟ چون به معنای واقعی کلمه، حروفچینِ چاپخانه، دانه به دانه، حرفها را کنار هم میچید و تا یک صفحه تمام شود، دست و چشمش کلی لابلای خانههای سرب اندود میز حروفچینی میگشت و کلمه به کلمهی کتاب را در هم میتنید. تایپ اگرچه زحمت کم و سرعت عمل بالا و قدرت …
شهیدمان وصیت کرده بود: اگر من نبودم و راه کربلا باز شد عکسم را به عنوان زائر امام حسین ببرید زیر پای آقا بگذراید و زیرش بنویسید: فلانی به عشق زیارت تو شهید شد یا حسین! – – – یعنی دقیقا همینجا که پیرِ مرد صورتش را گذاشته… = = = = پینوشت: تصویر فوق، …
صبح بود که رسیدیم. آفتاب تازه داشت جان میگرفت و رد اشعههای طلائی رنگش از شرق روی گنبد سبز پاشیده بود. کلهم اجمعین ملت، خمار خواب و خسته از بیخوابی دیشب و پرواز شبانه، غرق چرت سحرگاهی بودند و بیشترشان صدای سلامی که رسول به وقت ورود به شهر نثارشان میکرد را نشنیدند. سهم سحر …
وقتی در نصف روز شهرِ برف ندیده تا بیست و یکم دی ماه، به یک باره سفید پوش از برف شود و دانههای متراکم لباس سپید زمستان، از قوزک پایت بالاتر آید و تو در تراکم روبیدن برف و ترافیک تماسهای همآهنگی ماشین آلات و نمکپاشی و بازگشائی معابر، قدم راست کنی سمت برف دست …
کمرِ سکوتِ سنگین و زارآلودِ این روزها هنوز از گردهی سنگین نگاهت راست نشده! تو که رفتی باد بوی تو را نبرد. یاد تو را نبرد. رد سنگین نگاهت را نبرد…
