روزمره‌ها

شست‌وشوئی کن و آن‌گه به خرابات خرام

صبح، کله‌ی سحر در آن سرمای سوزناک که تا مغز استخوان انسان فرو می‌شد و لزره از اندام صادر می‌کرد، در ازدحام سرویس‌های بهداشتی که صف‌شان تا حوالی دربِ خروجی پایگاه مقداد (محل اسکان کاروانِ استانِ ما) کشیده بود، نمی‌دانم از کجا ساختمانی را کشف کرد که مختص از ما به‌تران بود و محلِ استراحتِ …

شفیعانه؛ روایت دیگری از آدم‌های خوبِ شهر

لولایِ دربِ ورودی که می‌نالد، می‌فهمی که کسی داخل شده. مشتری‌های دائمی را با صدای پایشان و نوعِ سُریدن قدم‌هاشان روی سنگ‌فرش ورودی و یا حتا با لحنِ سرفه‌ی ناخودآگاهی که آدم وقت داخل شدن به جائی از خود صادر! می‌کند. متعاقبِ ناله‌ی سوزناکِ جر و جرِ در، بوی تند سیگار پر شد داخل دفتر. …

پائیز به قرائتِ عکاسی

اعتراف می‌کنم که؛ من هیچ مقاومتی در برابر عکاسی از زیبائی‌های پائیزِ ِ دل‌انگیز ِ آذربایجان نداشته و ندارم… حتا اگر دوربینمِ اسقاطی شده باشد و فریم‌ها را یک خط در میان، ناجور و خارج از کادر و نافرم ثبت کند!

ریخت و پاش

پیرمرد هم‌سایه‌ی نزدیکِ به خانه‌ی پدری‌ام بود. پسرش هم هم‌سایه‌ی نزدیک پدرم است در مزار شهداء. با تجربه‌ای که با درک بیش از هشتاد بهار اندوخته، به رغم چشم‌های کم‌سویش معلوم بود که مو را از ماست بیرون می‌کشد و اهلِ نظر و صبر و بَصَر است. الغرض، وقتی دی‌شب اول بار میهمانِ مسجد تازه …

پائیزیه (شماره‌ی دوم)

سوزِ سرمای روح‌فزای پائیز با لذتِ نشستن دورِ بساطِ آتش و دوختن نگاه به چین و شکنِ شعله‌های زرد و قُل قُلِ کتریِ دوده گرفته و نیوشیدنِ چایِ داغِ تازه دمی که ممزوج و معطر به بوی چوبِ نیم سوخته است… آری! این‌چنین است پائــــــــیز؛ و این‌همه لذتِ جان‌بخشِ یک‌جا… .

پائیزیه (شماره‌ی یکم)

پائیز به بعدازظهرهای کوتاه و چرت‌های کم از یک ربعی‌اش به بوی هیمه‌ی آتش و هیزمِ نیم سوخته‌ی کنار بساطِ پیرمرد میوه فروش به خنکای خزیده زیر پوست آدم وقتی شب خسته از یک‌روز کار کج می‌کند سمت خانه به برگِ درختانِ سبز که مقابل نظر هوشیار یک‌هو هزار رنگ و هزار نقش می‌شود پائیز …

پائیزیه (شماره‌ی صِفرم)

الهی تو آنی که دانی حسابِ تک تکِ برگ‌های فرو ریخته از تنِ درختان بید و چنار و افرا و بلوط را به آنی و به وزشِ بادی توانی تنِ درختان بلرزانی و زمین را با برگ برگِ خزان فرش سازی. جنان‌که فرمائی: و ما تسقط من ورقهٍ الا یعلما + ( و هیچ برگی …

حق و حساب

اسکوپِ بستنی را پُـر تر از سابق پر کرد و مالید روی نانِ بستنی. شاگرد بستنی فروش که تا آن روز هم‌کلامم نشده بود، وقتی نایلونِ بستنی‌های حصیریِ پر و پیمان را داد دستم، نزدیک‌تر آمد و طوری که صاحب کارش نشنود درِ گوشم خواند که؛ خودت می‌دانی! از روزِ بعدِ قطع‌نامه سراغ سپاه و …