روزمره‌ها

ضریب نفوذ تکنولوژی در قرن واپسین!

هوشنگ نه آن جوانک خل وضع و مشنگی بود که سابق بر این می‌شناختم. دیگر آب از لب و لوچه‌اش آویزان نبود و وقتی با آدم حرف می‌زد حواسش پرت نبود و چشمش خیره به در و دیوار نمی‌شد. مرتب و شکیل و مودب آمد تو و فکر کردم این چه کار می‌تواند با من …

دیر و دور

پیرمردِ کهنه کارِ موی سپید کرده در سیاهه‌ی سیاست، با شکم برآمده و نفسی که در نمی‌آمد، خودش را انداخت روی صندلی و چشم دوخت به وجنات منی که روزگاری شاگرد شاگردان او هم نبودم! آمده بود به گله از دیوارِ کاه‌گِلیِ نیم بندِ خانه‌ی مخروبه‌ای در مجاورت منزلش که مجمع اراذل شده و مأمن …

تو نیکی می‌کن و در دجله انداز

گفت: تقوائی که دنبالش له‌له می‌زنید فقط در فقرات ندبه و نافله و سُبّوحٌ قُدّوس و صدقه و جمعه و جماعت نیست. هم‌این که بتوانید و آبرو نبرید از کسی که حرمت نمی‌داند و حریم نمی‌شناسد، شعبه‌ای از شاه‌رگ تقواست و خدای صاحب کرم، بلد است چه سان خیری که در دجله انداخته‌اید را در …

این؛ حالِ منِ بی‌توست!

تن درختان تناور که لُخت شود زیبائی پائیز هم رخت می‌بندد و می‌رود و شهر دو دستی تقدیم دِی می‌شود که دیجور است و سخت و سوزناک. پائیز به خزانش زیباست و زمستان به پوشیه‌ی سپیدِ مخملین روی شاخه‌ها… اما کو تا دانه‌های برف فرو برسند و کو تا چادر برفی، روی شهر را سفید …

تنها صداست که می‌ماند…

پیرمرد نصف شب‌ها به خواب عمیق و بعد خُرخُرهای ممتدی که از لحظه‌ی به خواب رفتنش شروع می‌شد، ناخودآگاه شروع به قرائت حمد و سوره می‌کرد و این هر شب اتفاق می‌افتاد و من مانده بودم در حیرت از صافی دلش که هر شب خواب نماز می‌بیند و وسط خواب و خُرخُر، حمد می‌خواند و …

برای شونزدهِ آذر

یاد روزهائی که غم نان و غصه‌ی نام و دغدغه‌ی مقام نبود و هر چیزمان در آرمانی‌ترین شکل ممکن بود و می‌خواستیم دنیا را از نو بسازیم و قاف را جا به جا کنیم و طرحی نو در اندازیم و فلک را سقف بشکافیم! روزهائی که هنوز خودنویس نداشتیم و مداد داشتیم و کاغذ کاهی …

رفاقت‌های مجازی

تجربه‌ی شش هفت سال نوشتن در صفحات نت و چرخیدن در فضاهای اجتماعی دنیای مجازی، به من آموخته که باید هوای دوستان نادیده‌ای که روزگاری مشترک خوراک نوشته‌های هم در وبلاگ و سایت و شبکه‌های تو در توی اجتماعی بوده‌اید و رفاقت‌تان را خطوط اتصال نامرئی اینترنت شکل داده را داشت و نگذاشت رشته‌ی این …

چون ابر که بر گنبد مینوست پری‌شان…

هم‌سایه بودن با چنارهای تناوری که هم‌سن و سال خودت‌اند و هر سال بهار و تابستان کوچه را خنک می‌کنند و سایه‌ی بی‌منتی ساخته‌اند برای بچه‌هائی که بعدازظهرهای داغ تابستان زیرش جمع شوند و تا غروب شلنگ تخته بیاندازند و هر بار که می‌پیچی داخل گذر ذوق کنی از شانه به شانه تنیده شدن شاخه‌ها …

روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست…

تو را به جان رنگ‌های زنده‌ای که با آن نقشِ خزان در تابلوی سحرانگیز پائیز می‌کشی تو را به حرمت برگ درختان سبز که سرخ و زرد و نارنجی شده‌اند تو را به زیبائی فصل پوست‌اندازی زمین و زمان و روزهای کوتاه به هلهله‌ی دم غروب کلاغ‌های روی چنار به تقدس معجزه‌ی چرخش فصل‌هایت که …

شب دراز است و قلندر بیدار…

ملتِ بی‌کار انگار جز از سرک کشیدن در احوال شخصّیه‌ی افراد و سر از کار دیگران در آوردن کار دیگری را مفید نمی‌دانند. نمی‌دانم که به ما این مأموریت خطیر و بی‌نظیر و حساس را داده که مکلف باشیم به ارائه‌ی مشاوره‌هائی که طرف مشورت‌مان نه خوش دارد پای حرف‌مان بنشیند و نه قصدی برای …