هوشنگ نه آن جوانک خل وضع و مشنگی بود که سابق بر این میشناختم. دیگر آب از لب و لوچهاش آویزان نبود و وقتی با آدم حرف میزد حواسش پرت نبود و چشمش خیره به در و دیوار نمیشد. مرتب و شکیل و مودب آمد تو و فکر کردم این چه کار میتواند با من …
پیرمردِ کهنه کارِ موی سپید کرده در سیاههی سیاست، با شکم برآمده و نفسی که در نمیآمد، خودش را انداخت روی صندلی و چشم دوخت به وجنات منی که روزگاری شاگرد شاگردان او هم نبودم! آمده بود به گله از دیوارِ کاهگِلیِ نیم بندِ خانهی مخروبهای در مجاورت منزلش که مجمع اراذل شده و مأمن …
گفت: تقوائی که دنبالش لهله میزنید فقط در فقرات ندبه و نافله و سُبّوحٌ قُدّوس و صدقه و جمعه و جماعت نیست. هماین که بتوانید و آبرو نبرید از کسی که حرمت نمیداند و حریم نمیشناسد، شعبهای از شاهرگ تقواست و خدای صاحب کرم، بلد است چه سان خیری که در دجله انداختهاید را در …
تن درختان تناور که لُخت شود زیبائی پائیز هم رخت میبندد و میرود و شهر دو دستی تقدیم دِی میشود که دیجور است و سخت و سوزناک. پائیز به خزانش زیباست و زمستان به پوشیهی سپیدِ مخملین روی شاخهها… اما کو تا دانههای برف فرو برسند و کو تا چادر برفی، روی شهر را سفید …
پیرمرد نصف شبها به خواب عمیق و بعد خُرخُرهای ممتدی که از لحظهی به خواب رفتنش شروع میشد، ناخودآگاه شروع به قرائت حمد و سوره میکرد و این هر شب اتفاق میافتاد و من مانده بودم در حیرت از صافی دلش که هر شب خواب نماز میبیند و وسط خواب و خُرخُر، حمد میخواند و …
یاد روزهائی که غم نان و غصهی نام و دغدغهی مقام نبود و هر چیزمان در آرمانیترین شکل ممکن بود و میخواستیم دنیا را از نو بسازیم و قاف را جا به جا کنیم و طرحی نو در اندازیم و فلک را سقف بشکافیم! روزهائی که هنوز خودنویس نداشتیم و مداد داشتیم و کاغذ کاهی …
تجربهی شش هفت سال نوشتن در صفحات نت و چرخیدن در فضاهای اجتماعی دنیای مجازی، به من آموخته که باید هوای دوستان نادیدهای که روزگاری مشترک خوراک نوشتههای هم در وبلاگ و سایت و شبکههای تو در توی اجتماعی بودهاید و رفاقتتان را خطوط اتصال نامرئی اینترنت شکل داده را داشت و نگذاشت رشتهی این …
همسایه بودن با چنارهای تناوری که همسن و سال خودتاند و هر سال بهار و تابستان کوچه را خنک میکنند و سایهی بیمنتی ساختهاند برای بچههائی که بعدازظهرهای داغ تابستان زیرش جمع شوند و تا غروب شلنگ تخته بیاندازند و هر بار که میپیچی داخل گذر ذوق کنی از شانه به شانه تنیده شدن شاخهها …
تو را به جان رنگهای زندهای که با آن نقشِ خزان در تابلوی سحرانگیز پائیز میکشی تو را به حرمت برگ درختان سبز که سرخ و زرد و نارنجی شدهاند تو را به زیبائی فصل پوستاندازی زمین و زمان و روزهای کوتاه به هلهلهی دم غروب کلاغهای روی چنار به تقدس معجزهی چرخش فصلهایت که …
ملتِ بیکار انگار جز از سرک کشیدن در احوال شخصّیهی افراد و سر از کار دیگران در آوردن کار دیگری را مفید نمیدانند. نمیدانم که به ما این مأموریت خطیر و بینظیر و حساس را داده که مکلف باشیم به ارائهی مشاورههائی که طرف مشورتمان نه خوش دارد پای حرفمان بنشیند و نه قصدی برای …
