روزمره‌ها

پائیز به روایت عموقنبر

آذری‌های پائیز دوست در صبحی پائیزی وقتی قدم روی خزان باران خورده از بارش شبانه می‌گذراند روز را در آرام‌ترین تقویم شروع می‌کنند و انگار هیچ عیب و علتی در کار کسی نیست و تو آرام و پدرام تا ظهر تا شب حتی تا نیمه شب آسوده‌ای که سپور پیرسال کوچه‌ی اعیان نشین‌ها یک ام‌روز …

عالمی از نو بباید ساخت… و ز نو، آدمی!

گفت: این‌که یک چله با جیب خالی و دور از موبایل و حتی بی آنکه ساعت به مچت باشد و خبر از ساعت و روز و ماه و سال داشته‌باشی و هی نگران دیر شدن و زود حاضر شدن و قرار و مقررات باشی و غم نان یادت برود و دغدغه‌ی بالا و پائین شدن …

قوم به حج رفته چو باز آمدند…

از حج که برگردی وقتی دل‌تنگی دوری از وطن و دیدار دوستان صمیمی‌ای که بودنشان جزئی از ضروریات است، مرتفع بشود وقتی شهری که دوستش داری را ببینی که لباس عوض کرده و زرد جامه به تن کرده و پائیزی شده و وست داشتنی‌تر وقتی کم‌کم یادت بیاید کجای معادله‌ی زندگی بودی و از کجا …

البَیک

به لطف دوستان هم‌شهری که مدیر ثابت یکی از هتل‌ها هم‌جوارند و قبلن چند نوبت مزاحم‌شان شده‌ایم و بازدید مفصلی! از انبار تحت اختیارشان داشتیم و هر نوبت دلی از عزا درآوردیم، دی‌شب به مناسبت یادبود شب‌های آخر حج۹۱، میهمان رستوران “البَیک”شدیم. غذای ویژه‌ی رستوران‌های زنجیره‌ای البیک که برند معروفی در عربستان است، مرغ سوخاری …

دغدغه‌ی دفع پس‌ماند

دوستی که در کار تعمیر و شارژ و سرویس چاپ‌گر است پری‌روز پای تلفن سفارش داد که اگر گذرت افتاد و به چشمت خورد سی‌دی فرمتر فلان مارک را برایم بگیر و این یعنی حتی در مکه و سفر قبله هم می‌شود دنبال دل‌بستگی‌ها و علائق و تخصصت باشی. غرض، سیستم غیر قابل شرب لوله‌کشی …

خاطره برای آتیه

این روزها کارمان شده این که کار کنیم و بسازیم و ببافیم و سر هم کنیم و شب و روز را یکی کنیم و جد و جهد کنیم که کار ماندگار کنیم که فردا روز به خاطره‌اش به یاد روزهائی که با جد و جهد و تلاش شب کردیمشان دل خوش کنیم… این همه فقط …

مرگ؛ از آن‌چه می‌پنداریم به ما نزدیک‌تر است!

حالا تو هی بگو اگر مانده‌بود خانه و استراحت می‌کرد و اگر حجامت کرده‌بود و اگر استرس نداشت و اگر فلان و اگر بهمان… عمرش به دنیا بود! یا آن یکی بگوید حیف نبود جوان به این رعنائی؟ و یا لبِ حسرت بگزند از بی‌وفائی دنیا و زانوی غم بغل بگیرند و سرِ تأسف بتکانند …

پیرمرد و دریا

عمیق‌تر از من که محو تماشا بودم، به پیرمرد نابینا خیره شده‌بود و داشت سرعت پر و خالی شدن قاشق‌های برنج نیم پخته در دهان او را می‌پائید که متوجه دست زیر چانه‌ و نگاهم شد. فهمید که دارم کوری مرد را به عیار بشقاب برنجی که حتی یک دانه‌اش هدر نرفت می‌سنجم و آن‌قدر …

دست من و تو نیست که دلداده‌اش شدیم…

حرارت یاد حسین – که درود خدا بر او باد – مال محرم و شب جمعه و هیئت و علم و کتل نیست… این بی‌چرا شعله‌ای که خدا در نهاد ما نهاده بی‌وقت و بی‌چرا بی‌آنکه خبر دهد، می‌آید و گــُر می‌گیرد و زبانه می‌کشد و می‌سوزاند و می‌رود… – – – – و رفیقی …

جاروی دسته‌دار

یکی از کاری‌ترین آدم‌هائیست که مجموعه‌ی ما به خودش دیده‌است. بدبختی نیروی شرکتی است و امروزش گروی فردا و معلوم نیست با این‌همه عرقی که می‌ریزد فردا روز امنیت شغلش تأمین باشد یا نه… همان اول که آوردندش برای معرفی، سرگذشت اسلافش را مرور کردم و فهماندمش که اگر می‌خواهد بماند و کار کند و …