روزمره‌ها

گفتی که جامه‌ی کهنم را عوض کنم *

دم خداحافظی، محض خالی نبودن عریضه از تذکری که باید می‌داد، یادم آورد تکیه کلام مرحوم صفائی را که همیشه می‌گفت: «خدا، مبداء میل‌تان را عوض کند!» و گفت: گیر خیلی‌هامان سر همین منشاء و مبداء میلی است که داریم. گفت: ردّ ِ خیلی از کارهایمان را بزنی، ته‌ش می‌خورد به دنیا و گیرو گورهائی …

تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشاهی!

اصلن حال ما خوب، حال ما خوش، روز ما نیک، بخت ما سعد… اصلن به کسی چه، کسی این‌جا، کیلومترها آن‌ورتر از شمائی که رندی می‌کنید و مستی، حالش نزار باشد و چشمش پر آب و پای ماندنش پر آبله! شما همان خیال‌تان خوش و کـِیف‌تان کوک که وقتی کس ِ پای در گــِل مانده‌ای …

هرکسی از ظن خود شد یار من؛ فصل دیگری از روزمره‌های یک مدیر روزمره

دوست دارم خوش‌بین باشم ولی سلام‌های مکرر، آن‌هم بوسیله‌ی بی‌سیمی که ابواب‌جمعی همکاران ِ مسلح! به بی‌سیم، آن‌را بشنوند و آن‌هم هر روزه و هر روز با جملات مشابه و تکراری و دقیقاً مصادف و مقارن با اتفاقی که این روزها خبرش باید بپیچد و تکلیف نوع و وضع و آینده‌ی شغلی خیلی‌هاشان را روشن …

مرد را دردی اگر باشد خوش‌ست!

حرفم اصلن سر چیز دیگری بود. درست که رفته‌بودم سراغش پی ِ گرفتن حالش ولی هیچ گمانم نبود، مردی به آن قواره و قاعده، عین طفلی کم‌ سال و ناپخته و به راحتی خوردن آب، غرور ناداشته‌اش را پیش پای من و نمی‌دانم برای چه، سر بــِبُرد و به نشانه‌ی تسلیم بگوید: که من توی …

از دوست به‌یادگار دردی دارم…

هوای وامانده که گرم می‌شود، من نا خود آگاه یاد گرمای هوای تیرماهی می‌افتم که عطش آن‌چنان بود که دانی و طرب آن‌چنان که کردی و طلب آن‌چنان که کردم… هوای وا مانده که گرم می‌شود، دل من یاد نگاهی می‌افتد که کردم و راهی که راهی‌ش نشدم و حسرتی که تا ابد به‌یادگار از …

آن مرد در باران… خواهد آمد!

همه‌ی مردها آمدند در باران با نان یابی‌نان و بی‌باران اما سال‌هاست کلون خانه‌ی ما مشتاق دست پدارنه‌ایست که بکوبدش و من با شوق ِ تل‌انبار شده‌ی سال‌ها نبودنت، با مهری که هیچ‌کس نمی‌داند اندازه‌اش را در را و قبل‌تر از آن دلم را برایت باز کنم که داخلش شوی… همه‌ی این سال‌ها دلم به …

سِرّ ِ مگو!

نمی‌دانم چرا همه راه به تو دارند الا منی که نزدیک‌ترین کس به تو ام. نزدیک‌ترین به عیار آدم های اینجا و نه حتما به عیاری که دست شماست. که اگر بود روزگار من و کار نیمه تمامی که سال‌هاست منتظر یک گوشه‌ی چشم و اذن شماست تا یومنا هذا لنگ نبود… حالا این‌ها را …

کز عهده‌ی شکرش

وقتی فک بالا و پائینت تا منتهی الیه ممکنش باز باشد و دو دست دندان‌پزشک به‌اضافه‌ی کلی انبر و آینه و گاز و سیم و پنس و پنبه داخل محیط دهان تو باشند و پزشک دندان‌ به‌انضمام زوری که می‌زند تا بلکه دندان شکسته‌ی تو را ساق و سالم از جا بُن کن کند و …

نقض عیش مکرر

بساط هندوانه و اصحاب هندوانه خور که جمع و جور شد، کج کردیم سمت مزار شهداء. لیله‌ی رغائب بود و بهانه‌ی در مزار بودن جور. تا پهن شدن بساط و قاچ شدن هندوانه‌ی زبان بسته، هرکدام‌ بچه‌ها رفتند سی ِ سنگ مزاری که باید می‌رفتند. او اما نرفت و ماند کنار بساط و وقتی چشم‌های …

وَ مِنهُم مَن یَنتَظِر…

گفت دارم بازنشسته می‌شوم. راست هم می‌گفت. موهای سر و ریشش یک‌دست سفید شده‌بودند. هیکل ورزش‌کاری‌اش تحلیل رفته بود و دیگر آن پاسدار خوش‌سیمای پنجاه و هفتی که ریش پُر و موهای بلند و شانه کرده داشت نبود. گرد پیری نشسته بود روی چهره‌ای که آدم را یاد بچه حزب‌اللهی‌های دهه‌ی شصت می انداخت که …