جناب سروان خوش تیپ و خوش هیکل که هم سن و سال خودم می نمود، نه از آن ها بود که آخر هر کار سر می رسند و دیگ به دست و در پی سهم و بهترین جا برای بنر و بهترین محل برای استقرارند. کمر کش تپه های ما بین پادگان ارتش و “تپه …
این دو سه روزه، سر و صورتِ آفتاب و مهتاب! ندیده ی همه مان آفتاب سوز شده. هرکسی هم می آید بالای تپه از همکاران اداره و سائر ادارات و یا دوستان که سر به ما! و “کاری” که می کنیم بزند، اول کار و هنوز از ماشین پیاده نشده، متلک مقدر ما را بابت …
از آن همه آیند و روند و قول و عمل و مشارکت و آمدن تا پای کار مسئولین و مردم و ریش سفیدان و مدعیان و غیر مدعیان؛ حضور جوانکی لاغر و مردنی و یک لا قباء پرده ی خاص و درخشان پروژه ی “تپه ی شهداء” بود، که تا رسید لباس عوض کرد و …
مرد موقری که کت و شلوار رسمی و پیراهن سفید و یقه دیپلماتیک و ریش آنکارد شده داشت تا همین چند روز پیش صاحبِ منصبی بود برای خودش. یعنی تا همین چند وقت پیش اگر می خواستی معاون ِ دستِ چندم ِ ایشان را ببینی می باید که از هفت خان می گذشتی و هفت …
با ما چنان کن که با برگ ها کردی و با جوانه ها و با شاخه های بی جان زمستانی و شاخسار هائی که رویاندی و روئیدند. و با چشمه های خشک از جور زمستان که جوشاندی شان و جوشیدند… آی صاحب قطرات باران و ابر و باد و مَه و خورشید و فلک! ما …
تجربه به من ثابت کرده: مردم روزهائی که شب قبلش باران باریده باشد را خوب شروع می کنند و نق و نوق و شلتاق ملت به حداقل میزان ممکن می رسد! و حال مردم آن قدر خوب می شود که لذت نفس کشیدن سحرانه در طراوت بوی خاک باران خورده ی خیابان های سپور نشده …
به هیچ صراطی مستقیم نبود که لباس کار بپوشد. اولش فکر می کردم مقاومتش بابت حس تحقیریست که شاید از پوشیدن لباس نارنجی مخصوص کار به ش دست می دهد. خواستمش تا با زبان نرم و خوش حالی اش کنم که هر کاری و هر جائی آداب و مقررات خودش را دارد و تو که …
سرنگ کت و کلفتِ خون گیری را که داشت می سُراند توی رگِ برآمده ی آرنج چپم، پرسیدم: راسته که می گویند این دکتر جدیدتان ایثارگرست؟ بی آن که چشم از سرنگی که با وسواس فرو می کرد توی سیاه رگم بردارد گفت: نه؛ پسر شهید است! و نه را طوری با یقین گفت که …
مرد میان سالی که با چشم های تا به تا و پای علیل و زبان الکن همراه زنش جلویم خبردار ایستاده بود شبیه آن کسی نبود که پای تلفن وصفش را شنیده بودم. دی روز کسی از دوستان ِ سابق! بعد هرگز به م زنگ زد و از آن جهت که سلام جماعت سیاست زده! …
پیرمرد، عجیب شبیه کسی بود که یادم نمی آمد… آورده بود فیش نوسازی اش را که این همه پول ندارم که فیش تان را پرداخت کنم. و چشم هایش بی تابی قریبی داشت. هی این پا و آن پا می کرد که حرفش را بیشتر کش دهد. داشتم برایش توضیح می دادم که این فیشی …