تو اصلن در خواب من چه می کنی؟ مگر قرارمان یادت نیست؟ مگر قرار نشد انگار کنیم نه خانی آمده و نه خانی رفته؟ مگر لحظه های آخر، سر ِ آن میدان یا چه می دانم چهار-راه یادت رفته؟ چرا بی خیال نمی شوی بعد این همه سال! یادت نیست که این من بودم که …
من بنده ی آن دم اَم که ساقی گوید؛ یک جام دگر بگیر و من نتوانم!
ام شب مدام باید یادم باشد که قدر آدم ها به اندازه ی وسع آرزوهایشان است. باید یادم باشد که کاهلی گدا، تقصیر صاحبخانه نیست. یادم باشد گر شبی در خلوت جانانه مهمانم کنند، گول نعمت را نخورم و مشغول صاحب خانه باشم. یادم باشد جامم را تا جائی که می شود بالا ببرم تا …
نقطه ی صعبی است جایی که فکرهایت را کردهای و تصمیمت را گرفتهای اما نمی خواهی آنرا به زبان بیاوری، می خواهی آنرا بتعویق بیندازی، تا جایی که بشود از بیان دورتر و دورتر شوی و باوجودیکه گریزی نیست، اما بازهم باتمام وجود آرزو میکنی ای کاش اصلا شرایطی بوجود نمیآمد تا مجبور باشی تصمیم …
حرفهای ما هنوز ناتمام… تا نگاه می کنی: وقت رفتن است بازهم همان حکایت همیشگی! پیش از آنکه با خبر شوی لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود آی… ناگهان چقدر زود دیر می شود! قیصر امین پور. که خدایش رحمت کناد…
اسفند ِ بارانی متاعی ست در روزهای دل تنگی… ببار ای باران ِ بدل از برف ِ نباریده. ببار ای باران ِ مبشّر ِ بهار. ببار ای طلوع ِ هزار باره ی نسیم ِ شمال… ببار که من منتظر ایستاده ام زیر ابر بی طاقتی که گریه می بارد. ببار که برای هر قطره ای …
دی شب تا صبح در خوابم بودی. آمده بودی با نسیم شمال تا خود این جا. عجیب ترش این که سکانس های بودنت روی بلندی ها بود. روی پله ها. روی پل ها… و تو بودی تا دم در مغازه ی رفیقی که جویای حالش شدی! می دانی که! من اصولن خواب نمی بینم…
یکی از حسرت های همیشه گی ام وقتی است که صبح بی دوربین از خانه بیرون زده باشم و برف همه ی درختهای کوچه را سفید اندود کرده باشد…
این روزها که بر من می گذرد، به یقین م افزوده که اگر روزی درد دوری را از من بگیرند شعله ی جانم خواهد فسرد!
امشب به بر من است و آن مایه ی ناز یا رب تو کلید صبح در چاه انداز ای روشنی صبح به مشرق برگرد ای ظلمت شب با من بیچاره بساز پ ن: ندارد!
