دل نامه

حیدربابا

حیدربابا ، ایگیت اَمَک ایتیرمز عؤموْر کئچر ، افسوس بَرَه بیتیرمز نامرد اوْلان عؤمرى باشا یئتیرمز بیزد ، واللاه ، اونوتماریق سیزلرى گؤرنمسک حلال ائدوْن بیزلرى حیدربابا ، شیطان بیزى آزدیریب محبتى اوْرکلردن قازدیریب قره گوْنوْن سرنوشتین یازدیریب سالیب خلقى بیر-بیرینن جانینا باریشیغى بلشدیریب قانینا هر سال پائیز که می آید ناگاهان دلم راست می …

کمک

ترس برم داشت. امشب نمی دانم برای چه ،یهو ته دلم خالی شد… ترسیدماز این که شاید … نتوانم عاشق شوم. ترسیدم ،همه شان،همی ی آن ها! لای سطرهای بهم فشرده ی کتابها بمانند الی الابد. می ترسم هنوز … می ترسم این یکی هم مقدمه ی امتحان دشوار دیگری باشد. هان‌؛ تو که ان …

وداعیه ؛ با چند روز تاخیر

جویند همه هلال و من ابرویت گیرند همه روزه و من گیسویت از جمله ی این دوازده ماه تمام یک ماه مبارک است و آن هم رویت … یک هفته از جشن بزرگ سپاس می گذشت و من هنوز خمار آن باده سربسته بودم… امروز تازه باورم شد که رمضان … باز! رفته است.

!!!بلوغ

می گفت صدایت کلفت تر شده حتی وقتی می خندی نمی توانم صادیت را با خاطره های قبلی ام تطبیق دهم می گفت پشت تلفن هم حتی صدایت را نمی شناسم. اینها را می گفت و می گفت اینها نشان بلوغ است. می دانست من بیست و پنج سنبله ام … و ده سال است …

روز پدر آسمانی ام

الان دقیقا کجائی؟ الان ساعت بوقت بهشت چندست؟ یعنی من وقتی سلام می کنم ، فرشته ، تا کجا سلام مرا بالا می اورد که برساند بدستت ؟ یعنی من باید رو به کدام طبقه آسمان کنم تا ببینمت ؟ می دانی که … روزها برایم سخت است که بی تو می آیند و می …

فاین الرجبیون

سبحان من لبس العزه و هو اهل. کریمــــا ؛رجب را که رودخانه ی جوشانیست در فردوس که آبش سپیدتر از شیر و طعمش محلا تر از عسل ، نوش کام تشنگانی نما که هاتفت را لبیک گویند؛ آنگاه که ندا در دهد: فاین الرجبیون… پی نوشت ؛ …. رفته ای تو یک محله ی غریب،پی …

کمیتش بیت مستانه سراید

نمی دانم ««همه»» وقتی ربع قرنشان می شود، اینهمه سوال و ام و اگر تو ذهنشون دارن؟ می گفت: زخاک من اگر گندم براید از او گر نان پزی مستی فزاید خمیر و نانوا دیوانه گردند کمیتش بیت مستانه سراید … می گفت: فولادش ،لابد چکشهای بیشتر رو می تونه تحمل کنه و لابد باید …

مشق می کنم زندگی

مشق می کنم زندگی را و بی تو بودن دو،سه و هزارباره را بی تو … مشق می کنم ایام ««یسر»» را بعد روزگاران مه آلوده ی ««عسر»» گفته بودی ، من نمی دانستم قاعده خداوندگاری را که : ««ان مع العسر یسری»» مشق می کنم دوستان را و دوستی ها را که در هزارتوی …

حکایت خرس و خیک

یکی به چشمش آمد که یک خیک روغن روی اب شط می رود.پرید توی اب که بگیردش. آب موج می زد و هی دور می شد.هی،دور می شد.گفتند خب ولش کن.گفت :من ول کرده ام.این ول نمی کند.نگو خرس بوده ، نه خیک. حالا حکایت شیطان است که گیر شما زبلها افتاده است. بچه شیطانها …