بشکست اگر دلِ من به فدای چشمِ مستت! سر خُمّ مِی سلامت؛ شکند اگر سبوئی… . – – – این را شما که خبر از سرّ مستور ما دارید، بهتر از هر کسِ دیگری میدانید! نه این است؟
نصف شب بود که زنگ زد. مثل همیشهی خدا که آخر شبها سرش خلوت میشود و یادش میافتد کسی اینجا منتظرش است و آمد که هم را ببینیم. همین دیدارهای نصف شبانه با اهل دلی که او باشد، ولو ساعتِ دو از نیمهی شب گذشته هم غنیمتی است و میشود حرف شنید و حرف آموخت …
شبهای جمعه، همهی بچههای خوابگاه برمیگشتند شهرستان و یک ساختمان چهارواحدهی دراندشت میماند و او. غروب که میشد، برای خالی نبودن عریضه و برای دلِ خودش شروع میکرد به شُستن و رُفتن و جمع و جور کردن اتاق و آشپزخانهای که سالی به دوازده ماه کثیف بود و شتر با بارش در آن گم میشد! …
یکهو وسط حرفهای کاملن بیربطی که نه به جنگ راه داشت و نه به یهود و اشغالگری ختم میشد، در آمد که زندهام فقط به عشق نبرد با یهود و ریختن خون پلیدترین قوم تاریخ و زدودن ننگ اسرائیل از صفحهی جغرافیا و صحنهی جهان +. و گفت این تنها آرزوئی است که حسرت برآورده …
کِی میشود که جمعه شود روزِ عید و پس آید مَهِ چارده و سیزده به در شود؟
این سالها بس که نبودهای چشممان فقط انتظار بلد شده و خیره ماندن به راه. هیچ نوری در قاب چشمهامان نروئیده و هیچ تصویری میهمان چهارچوبش نشده و هیچ بار روشن نشده. بس که نیامدی! این چشمها فقط خیره ماندن میدانند و شوق داشتن و با اشتیاق نگریستن. بس که نبودهای و بس که این …
دیدنِ رویِ تو را دیدهی جان بین باید! وین کجا مرحلهی چشمِ جهان بینِ من است؟ حافظ
هربار که تلهویزیون تصویر حضور آقا در مزار شهدای هفتم تیر و من بعد آن قدم زدنش را در جوار شهدای بهشت زهرا نشان میدهد، هر بار که گذر آقا میافتد سمت مزار چمران، هر بار که آقا عبا به دور خود پیچیده و عصا به دست از کنار قبر همرزم شهیدش + میگذرد، هر …
نمیدانم با اینهمه زلزلهی ریز و درشتی که امسال دور و اطراف ما را لرزانده و میلرزاند، چرا تکان نمیخورد و ترک برنمیدارد و نمیشکند این بتِ بزرگِ حائلی که میان ما و خورشید حائل شده و این بنای عظیمِ حجاب پس نمیرود… این همه زلزله، آن هم در یک سال با اینهمه تکانه و …
ای در سرِ دل دادهگان سودایِ تو ای جملهی هستی همه شیدایِ تو آشفتهام این سو آن سو میروم در بازیِ پیدا و ناپیدایِ تو…