Month: اسفند ۱۳۸۹

هزار امید ِ رُسته

ام سال اتفاقی گذرم افتاد به غرفه ای که پر بود از عکس های تکی و دسته جمعی تو و کتاب هائی که نوشته ای یا درباره ات نوشته اند. در هیر و ویر نمایش گاه بیست و سِیُّم. و دخترت که حالا عاقله زنی شده با ردی از غم که در چشم هاش عیان …

هزار امید فسرده

مرا هزار امید بود در این ماجرای طوفانی و تو هر هزار را فسردی. مِن بعد ریشه ی امیدهای زمینی در من خواهد فسرد. و آزاد و رها چشم در چشم افق خواهم دوخت تا مگر کِی صبح سر زند… همه ی یاد داشت من از تو، افسردن آرزوهایم است. که آن نیز تقدیم تو …

باران و بهار

اسفند ِ بارانی متاعی ست در روزهای دل تنگی… ببار ای باران ِ بدل از برف ِ نباریده. ببار ای باران ِ مبشّر ِ بهار. ببار ای طلوع ِ هزار باره ی نسیم ِ شمال… ببار که من منتظر ایستاده ام زیر ابر بی طاقتی که گریه می بارد. ببار که برای هر قطره ای …

وقت فراغت بزرگترها!

گاهی از بابا می خواستم اجازه بدهد من هم بروم پیششان، اما بابا دَم در می ایستاد و می گفت:«بزن به چاک فوراً. حالا وقت بزرگترهاست. چرا نمی روی یکی از کتابهایت را بخوانی؟» در را می بست و مرا با این سوال به جا می گذشت که چرا همیشه وقت فراغت بزرگترهاست. خالد حسینی. …

ای مطرب داوود دم، آتش بزن در رخت غم! بردار بانگ زیر و بم، هنگام سرخوانیست این

این روزها دلم هوای مدینه کرده است. هوای سحرگاهان بقیع و جلوه پرواز کبوتران در پس زمینه ی گنبدی سبز که سترگ است چونان مردی که آنجا آرمیده است. مردی که یتیم بود. تنها بود. بی تا بود… مردی که سایه داشت. مهربان بود. پدر بود. مردی که مهربان ترین پدر دنیا بود…