Month: فروردین ۱۳۹۱
به هیچ صراطی مستقیم نبود که لباس کار بپوشد. اولش فکر می کردم مقاومتش بابت حس تحقیریست که شاید از پوشیدن لباس نارنجی مخصوص کار به ش دست می دهد. خواستمش تا با زبان نرم و خوش حالی اش کنم که هر کاری و هر جائی آداب و مقررات خودش را دارد و تو که …
سرنگ کت و کلفتِ خون گیری را که داشت می سُراند توی رگِ برآمده ی آرنج چپم، پرسیدم: راسته که می گویند این دکتر جدیدتان ایثارگرست؟ بی آن که چشم از سرنگی که با وسواس فرو می کرد توی سیاه رگم بردارد گفت: نه؛ پسر شهید است! و نه را طوری با یقین گفت که …
آفتاب از مشرق صبح بیست و دوم فروردین نود و یکمین سال از سده ی سیزدهم خورشیدی که بتابد، بیست و نه سال از آن روزی که خورشید آخرین بار در نگاه تو نشست گذشته… این همه سال که نبوده ای این همه سال که داغ نبودنت بوده این همه سال که گذشت و تو …
فراز پایانی وصیت نامه ی شهیدمان که رد حسرت کربلائی که هرگز قسمتش نشد، در آن موج می خورد… – – – – – – – پ.ن: و من هر بار که زائر کربلا شده ام، باب الشهدای حرم امام را خوش تر هر مدخل دیگری یافته ام… آن در شرقی که بالایش به خط …
مرد میان سالی که با چشم های تا به تا و پای علیل و زبان الکن همراه زنش جلویم خبردار ایستاده بود شبیه آن کسی نبود که پای تلفن وصفش را شنیده بودم. دی روز کسی از دوستان ِ سابق! بعد هرگز به م زنگ زد و از آن جهت که سلام جماعت سیاست زده! …
مهم این است که تو کوله بارت را سبک کردی مهم تر این است که روزی آنقدر بزرگ شدی که قد و بالایت به لباس تک سایز شهادت برسد مهم این است که بعد این همه سال، یادت غالبا در یاد آقاست گیریم این وسط دو نفر کج سلیقه هم پیدا شوند که روز شهادت …
پیرمرد، عجیب شبیه کسی بود که یادم نمی آمد… آورده بود فیش نوسازی اش را که این همه پول ندارم که فیش تان را پرداخت کنم. و چشم هایش بی تابی قریبی داشت. هی این پا و آن پا می کرد که حرفش را بیشتر کش دهد. داشتم برایش توضیح می دادم که این فیشی …
بی تابی ام را که از حد می گذرانی وقتی در اوج استیصال و بی چاره گی تماشایم می کنی وقتی به هیچ عقل سلیمی هیچ چاره و کاری نمی رسانی که برایم نسخه کنند وقتی خوش داری تک و تنها و زیر این همه بلا و سختی و ابتلاء بمانم و دم نزنم وقتی …
ای که از کوچه ی شهر پدرت می گذری امنیت نیست، از این کوچه سریعتر بگذر دی شب از داغ شما فال گرفتم، آمد: دوش می آمد و رخساره… نگویم بهتر…
