زیر ریسههای الوان نیمه شعبان، با ملودی ملایم چادرهای شربت و شیرینی و بچههای نو نوار کردهی با کلی انرژی و اشتیاق، که کلی ماشین را قطار کردهاند پشت ایستگاه صلواتیشان، که کلی ذوق میکنند وقتی شیشهی ماشینت را پائین میکشی و دست میبری لای ظرف شکلات و شیرینیای که به انضمام لبخندی دائمی تعارفت میکنند، تا مهمان شربت و شیرینیشان شوی و چشمهایشان را سیر تماشا کنی که خستگی این یکی دو روز کمخوابی، تهاش رسوب کرده، وقتی نشستهای پشت رول و انعکاس نور سبز و قرمز و آبی ریسهها میافتند روی شیشهی ماشینت و تو معکوس میکشی تا لذت زیر اورنگ هفت رنگ بودنت بیشتر و بیشتر شود، ناگاه یاد ریسهکشیهای شوقآلودِ دائی غفورِ « بویپیراهنیوسف » میافتی و کوچهی سراسر چراغکشی شدهی « شیرین » و چشمهای امیدوار دائی غفورِ هجران کشیده که پُر است از شور و شوق و انتظاری که سالها در عمق چشمان منتظرش رسوب شدهبود…
وقتی سرت را از پنجرهی ماشینت بیرون میآوری تا نور و صدا و شور را استنشاق کنی …
وقتی تا ته کوچه، تا چشم کار میکند، چشمهایت میهمان نور و رنگند …
وقتی زلیخای غفلت، دست از دامان یوسُف کشیده و صبای سحرگاهی جمعهی نیمهی شعبان، بوی پیراهن سوی کنعان آورده …
وقتی که در نوستالوژی مکرر نیمهی ماه رسول، غرق بوی خوش یاد او شدهای …
وقتی که حتی دیوارهای شهر رنگ جانانه گرفتهاند …
ناگاه عید تمام میشود و تو میمانی و یک دنیا دوری از بوی پیراهن یوسف!
و تو دوباره و هزار باره، شنبهای را آغاز می کنی که دیگر بوی مهدی نمیدهد!
امشب بوی پیراهن یوسف، میرود تا سیصدو پنجاه و پنج روز دیگر که باز نو شود و باز آید به کنعان… غم مخور
غمی اگر هست، که هست! غم غفلتی است که از شش جهت من را و ما را در خود گرفته.
دوری زمن است و ز تو ما را گلهای نیست!
= = = =
پینوشت:
این متن مال نیمه شعبان سال ۸۷ است که هنوز لذت نوشتنش و لذت خواندنش در جان من است…
باز نشر شده در این جــــا و نیز در “همشهری جوان”
دیدگاهها
غفلت از یار گرفتار شدن هم دارد….