طور غریبی نگاهش به نگاهت گره خورده بود.
میگفت انگار میخواهی از قاب عکسی که روی میز است بیائی بیرون و دست بیاندازی دور گردن آدم و محکم بغلش کنی.
میگفت لابد وقتی بودهای هم خوش مشرب بودهای که ردش تا الان و حتی تا داخل قاب عکس روی میز کار من مانده است.
میگفت تو از آن معدود شهدائی هستی که با آدم حرف میزنی!
میگفت لابد زندهای که لبخندت اینهمه گرم و محسوس است…
دیدگاهها
فقط بلدی بنویسی؟
بلد نیستی حرف بزنی؟؟؟؟؟؟؟
زنده با لبخندهای گرم و محسوس و انگار میخواهند از قاب عکس…
همه شهدا همین طوری ان با حرف های نگفته. ما نخواستیم ببینیم و بشنویم …