دیر کرده بودند و تکیه آنقدر پر بود که تا دم در کفش کن هم آدم روی آدم نشسته باشد.
وقتی سر چرخاند و گردن کشید و یقین کرد که جای خالیای نیست و با آن یال و کوپال و هیبت و جلال، چمباتمه زد کنار کفشهای تا به تائی که ول بودند به امان خدا تا از روضهی شب عاشورا بینصیب نماند، رو کرد به بغل دستیاش که کفش کن را مناسب شأن و رتبهشان نمیدانست و گفت:
اگر بنا به آمدن زهرای مرضیه است که هست! خانم از همین جائی که ما نشستهایم داخل میشوند. اینجا که باشیم، قبل همه به چشمشان میآئیم!
سعادت از این بالاتر که شب عاشورا، قبلتر و اولتر از همه به چشم خانم خواهیم آمد؟!