شب و روزش را نمیدانم.
نمیدانم حتی آنجا که تو ساکن آنی اصلا شب و روز و ماه و سال و هفته دارد یا نه!
فقط میدانم که دور است!
که سخت است به آنجا رسیدن و دشوار است تا آنجا راندن.
کسی که از حال شما خبر آورده بود میگفت شما راحت و بی دغدغه بودید وقتی میرفتید.
میگفت آسان بود رسیدنتان.
میگفت حتی، خیلی زود رسیدید. آنقدر که مجال چشم بر هم زدنی نداشتهباشید.
و میگفت حال همهتان خوب است و ملالتان نیست و هرچه هست شادی وصل است و قهقههی مستانهی مقربانِ عندربهم یرزقون! +
میگفت از آن روز که رسیدهاید یک لحظه هم چشم بر هم نگذاشتهاید و همیشهی خدا شاهد ما و دنیا و همهاید!
میگفت خدا از همان ثانیهی اول، مأمورتان کرده به شهود عالم و شهادت بر آنچه بر شما و ما گذشته و میگذرد.
…میگویم؛
حالا که شاهدید
حالا که شهیدید
حالا که گواه روز محشرید
حالا که خدا گواهیتان را قبول دارد؛
گواه دلمان میشوید که تا بود در گروی مهر شما بود؟
که از غم فُرقت و غصهی دوری و درد مهجوری شما سوخت…؟!