پرسید: حالا با این ید بیضاء و اینهمه ادعا که تریلی نمیکِشدش چقدر کتاب خواندهای که ولت کنند خدا را بنده نمیشوی؟
و پسرک با شوق و غرور در آمده بود که؛ بیست سی هزار تا!
و انتظار داشت پیرمرد تحسینش کند که در این وانفسایِ کتاب نخوانی و فقر فرهنگی، یکی پیدا شده که هموزن خودش کتاب خوانده و آنهم اینهمه! بیست سی هزار تا!
و پیرمرد بیآنکه تغییری در چهرهاش هویدا کند و علامتی از شگفتی در صورتش پیدا شود به ادامه در آمد که؛
این یعنی اینکه عمرت را به قدر بیست سی هزار جلد کتاب که به دردت نمیخورند هدر دادهای. مِن بعد حواست بیشتر جمعِ کارهائی که میکنی باشد! خدا را شکر، به وقتش بیدارت کردند و نگذاشتند تخته گاز تا تهِ عمرت در غفلت غوطه بخوری… .
و من ماندم در کار شوق پسرک و جملاتِ ناتمامِ پیرمردی که انگار همهی حرفهای پسرک کتابخوان را نزده میدانست… .