به من بود به این زودیها راهم کج مکیشد سمتت.
یعنی هزار و یک دلیل میآوردم که زیارتت توفیق میخواهد و مقدمه میخواهد و یکهوئی نمیشود و حتا شاید توقعم این بود که باید! دعوتم کنی و به خوابم بیائی و فیلان.
تو اما شهیدی. شاهدی. دست در پردههای غیب داری و بلدی کِی و کجا آدم را تور کنی.
بلدی در ناگهانیترین لحظه، آدم را بکشانی سمت خودت و دو ساعتِ تمام، میهمانش کنی و پرده براندازی و با صدهزار جلوه برون آئی که من با صدهزار دیده تماشا کنم تو را.
الغرض؛ عصرِ پنجشنبه، اول مهر نود و پنج، که قضا را یاد روز آلالههای به خون خفته بود و دومین روز از هفته جنگ و آنجا پر بود از امیر و سردار و رزمنواز و خَدَم و حَشَم، میهمانم کردی و “خداوند عزیز و رحیم را سپاس که در دوران ما، معنی و مضمون والای شهادت را، تجسّم بخشید و دلهای پاک و روشنی را مشتاق آن ساخت.+”
حالا اگر آن کارگردانِ جوان که میخواهد مستندت را بسازد، دیگر تعجب نمیکند از منی که برایت نوشتهام و هنوز سر قبرت نیامدهام. دیگر وقتی آن جوانِ مشتاقِ دانستن از تو وقتی با من سر مزارت قرار بگذارد، نمیمانم که نشانیِ مزارت را ندارم. و دیگر مثل سابق، فقط برای عوض شدن حال و هوایم به وادی رحمت شهدای تبریز راهم کج نمیشود. مِن بعد به جز شوق زیارتِ شهداء، آنجا برادری دارم که باید رسم برادریش را به جا آورم… .
حامدِ جان، برادرم؛
مرگت مراد ما ماندگان
راهت ادامهی سلسلهی سید شهیدان
نامت تا همیشه ورد زبان پاکان.
و دستهای ابالفضلیت بر سر راهجویان و جاماندگان.
عیشت مدام. آن قهقههی مستانهات مدام. آن شادیِ وصلت مدام و آن جوار جنت و حوض کوثر و حورت مدام… .
—
https://telegram.me/sarir209_com/306