بعد از پرواز پر کش و قوس و فراز و فرود و سقوطی که ما را به هر والذاریاتی بود رسانید به فرودگاه مدینه و طی تشریفات گمرکی، یکی دو ساعتی طول کشید تا برسیم هتل. یکی دو ساعت مانده به غروب.
بیخوابی شب قبل و دوندگی در فرودگاههای مبدأ و مقصد و البته حین پرواز، نا از جان ملت گرفته بود و خیلیها سرِ بی شام زمین گذاشتند. مِن جمله مَن.
الغرض، فردا صبحش که بشود دیروز، غسل کرده و مشتاق، بعد از سرو سرویس صبحانهی زوار خواستم بروم حرم.
لابی هتل مطابق معمول شلوغ بود و یک دور سر چرخانیدم که اگر کسی از زائران ما چیزی میخواهد قبل رفتن برایش مهیا کنم. یکی از پیرمردهای گروه تا دید پا سست کردهام، صدایم کرد به گلایه که چرا از دیشب تا الان مرا ول کردهاید به امان خدا که خودم بروم حرم و برگردم و چرا کسی نیست برایم زیارتنامه بخواند.
دستش را گرفتم و نگاهم را قفل کردم توی چشمهایش که یک تکان تا باریدن فاصله داشتند.
باهم رفتیم حرم. جلوی ورودی شماره هشت مسجد النبی، سایهای گیر آوردیم و ایستادیم به خواندن اذن دخول. برایش کلمه به کلمه هُجّی میکردم اذن دخول و زیارتِ اولِ پیامبر در مفاتیح را. و او با کلماتی موهومی هموزن چیزی که میشنید، تکرارشان میکرد و قطرات اشک میریخت روی صورت و محاسن سفید و پیراهنش.
داخل که رفتیم، راه روضه منوره مسدود بود و باید صف میایستادی و منتظر که نوبتت شود. فصل تمتع همیشه همین طور است. یک ساعتی سر پا منتظر بودیم تا نوبتمان بشود و نصف این یک ساعت را برایش زیارتنامه خواندم به شیوهی بالا. و او به شیوهی بالا، اشک ریخت و اشک ریخت.
کنارمان مردی تنومد بود از اهالیِ دیالهی عراق که مدام میخواست با دوربینش از او عکس بگیرم و کارش همین بود تا وقتی داخل روضه شدیم و آن تو هم همچنان سلفی میگرفت و نمیپسندید و سقلمه میزد به من که بیا ازم صُورَه! بگیر؛ یعنی عکس.
نمیدانم به دل بیریای پیرمرد بود یا اجابت دعاهایش که تا دلمان خواست توی روضه توانستیم بمانیم و به نیابت از اموات و احیا کلهم اجمعین نماز و دعا و تضرع کنیم.
قبر پیامبر و حجرهی منورهی خانم فاطمهی زهرا سلام الله علیهما را نشانش دادم و بعد یک سر رفتیم تا بقیع و برگشتیم. و چه حال خوبی دست داده بود؛ شاید از صدقهی سر اخلاصی که اشکهای پیرمرد داشت. آخر کار، ناخودآگاه رسید به روضهی علیاصغرِ امامِ شهید در مدینهای که پر است از خاطرهی حسن و حسین و زینب… .
در راه که برمیگشتیم از بیسوادیش شکوِه داشت و من شاکرِ نعمت سواد، به داشتهای فکر میکردم که خیلی جاها به کارم آمده و خیلی وقتها از آن غافلم. نعمتی که به واسطهاش میتوانم حضرات ائمه را به لسان خودشان زیارت کنم و خیلی وقتها منورالفکریم گُل میکند که «حُکماً لازم! نیست مضامین عربی را بخوانی و همین طوری هم میشود با امام مصاحبت کرد و به زیارتش آمد… .»
شاید از صدقه سر آن پیرمرد کمر خمیدهی ریش سفید کرده بود که خدا پردهای دیگر از پردههای غفلتم را به رخم کشید و کاش که مرتفعش کند. به امید آن که «هر آن کس که دندان دهد نان دهد»
ان شاء الله.
وز دست و زبان که بر آید
کز عهدهی شُکرش به در آید… .
و الحمد لله رب العالمین.