سرّ سرگردانی

پرسید: حال پیاده رفتن داری؟
گفتم: ما که عمری ست پیاده ایم! این چند قدم هم روش!
و رفتیم و رفتیم و رفتیم
آن قدر که توانست رازی را عیان کند که نمی توانست…
و کاش هیچ وقت نتوانسته بود…
و من نشستم!
آن سان که انگار از اول روز فقط نشستن آموخته باشم.
و کاش هیچ وقت نمی نشستم…

دیدگاه‌ها

  1. فدائی رهبر

    بسم الله
    برخی از رازها را هر چقدر هم پیاده بروی نمیتوان بر زبان آورد،این رازها همیشه در خلوتها اتفاق میافتد.خلوتهایی که گاه با شیطان انس میگریم و گاهی هم با خدا…
    =========
    حسین:
    دو قطبی ش نکن سر جدت!
    خب؟

بخش دیدگاه‌ها بسته شده است.