من یکی از آن هزار هزار نفری هستم که روزهای سخت جنگ تحمیلی اول را زیستهاند. صدای آژیر قرمز را جیغ کشیدهاند و پناه بردهاند به پناهگاههایی که شهرداری در اینجا و آنجای شهرها ساخته بود برای روز مبادای بمبباران. صدای وحشتناک شیرجه طیاره جنگی روی شهر و خاموشیهای مکرر و ممتد که حین حمله …
جمعه را سالهای سال است که در تقویم ایرانیها تعطیل کردهاند. یعنی روز تفریح و تمدد اعصاب و استراحت ایرانیها جمعه است. جمعهی ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ اما یک تفاوت ماهوی با جمعههای قبل و بعدش داشت. آن، اولین جمعهی بعد از شروع جنگ تحمیلی اسرائیل بود و لابد با حساب و کتاب عبرانی، که ایران …
نانها را بقچهپیچ چیدند توی صندوق عقب شورلت کاهوئی رنگ عباس، پسرخالهی علی. دو سه بسته هم که توی صندوق عقب جا نشدند را گذاشتند روی صندلی جلو. حسین را گرفت بغل و پَرِ چادر به دندان با ساکش نشست صندلی عقب که بروند دزفول. مادرشوهرش عادت داشت هربار هرکسی به جبهه میرفت، خمیر بگیرد …
علیالطلوع پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳ داشتم شال و کلاه میکردم بروم سر کار. کتم را که پوشیدم گشتم دنبال تلفنم که راه بیفتم. یک تماس بیپاسخ داشتم. از یک «ف.ش». آخر اسم فرزند شهیدهای دفترچه تلفنم به اختصار مینویسم (ف.ش). پلهها را یکی دو تا پائین آمدنی بهش زنگ زدم و خبر را که شنیدم، …
یکی از معدود مرسدس بنزهای خوی را سوار میشد و آن سالها اساسا کسی غیر از او و مرحوم آقامیرولیالله ذاکری، آخوند دیگری پشت رول نمینشست و رانندگی آخوند، متاع نوبری بود. بنز دلبرش هر از گاهی میافتاد دست میرموسی[۱] که از قِبَلِ آن مجالکی فراهم شود تا حظِ نشستن داخلش نصیب و قسمت ما …
من و آقای استاد ذیحق، خیلی سال است که رفیقیم. رفیق که میگویم یعنی دارم به خودم رتبه میدهم و شاید شأن ایشان را کم میکنم. یکروز در خلال روزهای ابری و دلگیرِ دی از سال ۱۴۰۰ که هوا بس ناجوانمردانه سرد بود، پیام دادند و قرار گذاشتند بیایند دفتر من و من خوشحال از …
من حاج مهدی را ندیده بودم. از او اسمش را شنیدم وقتی ریق رحمت را سرکشید و سر در گریبان خاک برد، شبی از شبهای بهار سال ۱۳۷۷ آغام خدا بیامرز به جهت اینکه عملا یادم بدهد نحوهی آمد و شد و شیوهی نشستن و برخواستن در مراسم عروسی و عزای مردم را، دستم را …
این یادداشت باید زیر هزار کلمه باشد. چون میهمان سخنران برای برنامه امروز زیاد داریم و سهم من کم از ده دقیقه است و به تقریب، خواندن هزار کلمه کمِ کمش ده دقیقه زمان خواهد برد. هزار کلمه، برای کسی که در سی چهل سال اخیر، هویت اجتماعی برای شهر ساخت و گسست فرهنگی بوجود …
داشتند زندگیشان را میکردند. تازه دیو بیرون رفته بود و فرشته تازه درآمده بود. همه چیز داشت میرفت به سمتی که دنیا روی خوشش را نشانِ مردمِ شهر بدهد که ناگاه دیو پلیدِ هفت سرِ دیگری از زمین و دریا و هوا، جفت پا پرید وسط زندگیشان… . جوانهای شهر و قبلتر از اینها، پدرهاشان، …
دو سه روز بعد از چاپ کتاب «بیبابا» در بهمن ۴۰۱ و به مناسبت روز پدر، مهدی قزلی خواست که برای برنامه «روایت بابا»ی خانه شعر و ادبیات ایران، روایتی از «فقدان پدر» ارائه کنم و به خاطر زلزلههای پیدرپی خوی و مسئولیتی که در میدان مدیریت بحران داشتم، نشد که بروم تهران و در …
