میان ترمِ حج

مکه روندگان و حج کنندگان، طیف گسترده‌ای از مردم شهر و روستا هستند که هر کدام برای خودشان شأن و جایگاه و قصه‌ای دارند.

از دهقانی که آفتاب پوستش را سوزانده و مشقت کشاورزی در دست‌هایش پینه بسته بگیر تا نوکیسه‌ای تازه به پول و دوران رسیده که باید! یک سر تا مکه برود که اول اسمش درست شود و پای قولنامه‌هائی که در بنگاه معاملاتی مِلک امضا می‌زند، قبل اسمش لفظ حاجی بیاید که معامله‌اش استخوان‌دارتر باشد و جبروتِ پولی که در حساب جاری و سپرده انبار کرده، به چشم بیاید یا معلمی که حاصل یک عمر گچ خوردن پای تخته را به امید دیدار کعبه و پوشیدن لباس احرام و طواف، در بانک سپرده که مگر کِی نوبت اعزامش برسد و راهی شود و هزار طیف و طائفه دیگر که شرح هر کدام را مجالی لازم است و فراغتی.

الغرض، حاجی‌ای داریم بازنشسته‌ی یکی از نیروهای مسلح که سال‌هاست در هیئت و نمازجمعه و مسجد و منبر می‌بینمش و تا قبلِ این‌که زائرمان شود، سلام و علیک دورادوری داشتیم باهم و دوستی‌مان – گذشته از اختلاف سنی‌ای که باید پرده بیاندازد بین من و ایشان- در حد دانستن اسمِ هم بود و بعدها فهمیدم که حاجی قصه‌ی امروز ما، همان اسم نیم بند ما را هم درست نمی‌دانست.

دیروز که طبق روال هر جمعه‌ی مانده تا روز اعزام، کلاس داشتیم و زن و مرد و خرد و کلانِ کاروان جمع بودند به استماع و آموزش احکام حج و تحویل گرفتن ساک‌ها و دانستن زمان دقیق رفت و برگشت، پذیرائی‌مان سنگین و رنگین‌تر از هر هفته بود. مدیر – که درود اهل کاروان بر او باد- میوه فصل گرفته بود در دو نوع و کیک یزدی چاشنی آن کرده بود و سینی‌های بزرگِ پذیرائی پر و پیمان بود و کام حجاج شیرین از تناول شیرینی و هلو و خیار.

مجمعه‌ی بزرگ در بغل داشتم دوره می‌چرخیدم بین صفوف که رسیدم به حاجی فوق‌الاشاره‌ی بازنشسته‌ی نظامی که هنوز به سبک صبح‌گاه‌های مشترک، قرص و محکم و با صلابت حرف می‌زند و صورتش سایه دارد و حتا سلامِ محبت‌آمیزش با تحکم و تشر است. ظرف میوه و شیرینی‌اش را که برداشت، مثل صاعقه نگاهش دوید توی صورتم و گفت: «از کی تا حالا ۹٫۸۷ را ۱۰ نمی‌دهند؟ قانون جدید آورده‌ای از خودت؟»

سنگینی سینیِ پر از میوه و شیرینی و کارد و بشقاب دو برابر شد! هاج و واج، مانده بودم که از کدام نُه و هشتاد و هفت صدم سخن می‌گوید و نهیبش چنان بود که ندانسته مُغُر آمدم و تقصیر را پذیرفتم و چنان تیز نگاهم کرد که اگر چند ثانیه دیگر ادامه می‌داد، به همه گناهانِ کرده و ناکرده اعتراف می‌کردم!

آن‌چنان که مجال کلمه را گرفت که بپرسم این خطای عظیم را کِی و کجا و چرا مرتکب شده‌ام و در حد این جمله که «اجازه بدهید بعد از پذیرائی برگردم خدمت‌تان» از حضورِ سنگینی که با نهیبش همراه بود مرخص شوم!

و نگو ماجرا برمی‌گردد به نمره میان‌ترمی که دو ماه قبل به عروسش داده‌ام و عروس خانم بعد از گندی که در آزمون پایان ترم زده و جمع نمره‌ای که از من گرفته با حماسه‌ای که در ورقه پایان‌ترم آفریده، کمتر از ۱۰ شده، مثل باقی همکلاسی‌هایش به جستجوی راه‌های ارتباط با استاد پرداخته و راهِ نزدیک‌تر از پدر همسرش که زائر کاروانی است که من خادمش هستم، نیافته!

همین را به نظامیِ بازنشسته‌ی کاروان‌مان گفتم و گفتم که در سیستم آموزشی دانشگاه پیام نور، بعد از استخراج نمره پایان ترم، امکان دستکاری نمره میان ترم از استاد سلب می‌شود و اصلا ورقه‌های امتحان آخر ترم را ماشینی و متمرکز اصلاح می‌کنند و نمره دادن و ندادن دست کسی نیست! و میان‌ترم عروس شما را دو نمره بیشتر از چیزی که در برگه نوشته بود داده‌ام و مگر در منطق نظامیِ همیشه چشم شنونده‌اش فرو می‌رفت؟ و حرفش این بود که عروس من، دانشجوی درسخوان و زرنگی است و اول و آخرِ آتش‌ها از گورِ نحوه‌ی سوال گرفتن و سخت گرفتن تو در میان‌ترم بلند می‌شود و این گندیست که تو! زده‌ای و باید خودت جمعش کنی و من این چیزها حالی‌م نیست!

و دست آخر، از دفترچه‌ای که احکام و مناسک و مطالب مطروحه در جلسه را درش نوشته بود، نیم برگ کَند و اسم عروس و عنوان درس را رویش نوشت و داد دستم که «یا نمره‌ی عروس مرا اصلاح می‌کنی و یا نمره‌ی عروس من اصلاح می‌شود! و یادت باشد؛ اگر چنین نشود، خدا حج و زیارت آدمی را که دلی را شکسته و به‌ش نمره نداده، قبول نمی‌کند!!!»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.