طاهر افندی چند جلد کتاب جهت یادگاری فرستاده بودند. حجرهی کتابفروشی در استانبول دارند که آدم گذاشته، میفروشد. در والدهخان کارخانه چاپخانه دارند که با ماشین چاپ میکنند. روزنامهی اختر را هم در آنجا چاپ میکنند. یکصد عدد کارت به جهت بنده چاپ نموده، فرستاده بودند. کارت کاغذی کوچک است کلفت که اسم شخص را …
در شبی زمستانی که بیشتر به بهار پهلو میزد تا شبی از شبهای بهمن که قاعدتا میباید سرد و سوزناک باشد، وقتی نمنم باران عابران پیادهروهای عریض خیابان انقلاب را به بازی گرفته بود و نه میبارید که خیسشان کند و نه نمیبارید که تکلیف ملت با هوا معلوم شود که آیا دو نفره است …
کسی دو سه روز پیش تماس گرفت از طرف روایت فتح که میخواهیم کتاب حامد را بفرستیم برای تجدید چاپ و عکسهای کتاب لازممان است.نمیشناختمش. لابد از آنهاست که تازه آمدهاند روایت. تیم مدیریت جدیدی که در روایت آمده سرکار، برابر آنچه حس کردهام در این یکی دو ماهه، تیم کاربلد و حرفهای است. یادم …
پس از خارج شدن از مقبره لنین که اکنون منفور حاکمان #کاخ_کرملین است، به سوی محوطهای در کنار دیوار بلند این کاخ راه باز میکنیم. #قبر سران #حزب_کمونیست اتحاد جماهیر شوروی در آنجاست. همگی زیر دیوار کرملین دفن شدهاند. و آنها که معروفترند، حجاری ماهرانهای از چهرهشان روی قبر آنها عمود شده است. شاید در …
ده سال بیشتر است که یک روزِ اردیبهشتی را باید! تهران باشم. در تهرانِ اردیبهشتیای که بوی کتاب دارد. امسال اما با گرفتاریهایی که بود، بعید مینمود که به قرار اردیبهشتیِ کتاب در تهران برسم و بوی نوئیِ کتاب را در نمایشگاه شهر آفتاب بشنوم. الغرض، روزهای نمایشگاه در حال اتمام بودند و من برنامهای …
باز در یکی از سیاسیترین بهارهای بعد از انقلاب، وقتی همهی آنها که سرشان به تنشان میارزد مشغول زنده باد و مرده باد پراکنیاند بر له و علیهِ نامزدهای انتخابات ریاست جمهوری و البته شوراهای اسلامیاند و اولویت موقت همهشان، تلاش برای پیروزی و شکستِ هم در معرکهی انتخابات بیست و نهِ اردیبهشت است، سیاُمین …
ببین داداش جون! محدثزادهی واعظ – خدا رحمتش کند – او قضیهی «حمّام مَنجاب» را میگفت که یک زن مسلمان و نجیب به دنبال حمام آمده بود، دید یک مردی کنار دری ایستاده؛ به او گفت که آقا حمام منجاب کجاست؟ گفت: بفرمائید همینجاست و او را به داخل خانهی خودش راهنمائی کرد. زن بیچاره …
قصه را گفت و گفت و گفت تا رسید به فصلی که مصطفا بردشان خدمت امام. مصطفا محافظ بیت امام بود و وقت گرفته بود برای او و همسر آیندهاش تا امام عقدشان را جاری کند. حرف امام که شد، شوق پر شد توی چشمهایش؛ بیخیالِ مصطفا و قصهی او، شروع کرد از امام گفتن. …
اما یکی دو نفر هستند که همان سینهخیز را که چه عرض کنم، کلاً ترجیح میدهند حتی برای غذا و قضا هم از جا بلند نشوند. یعنی شما هر وقت وارد موکب بشوی – صبح، ظهر، شب فرقی ندارد – اینها همیشه خواب هستند! تا جائیکه، یکی از ایرانیهائی که توی این موکب با او …
حسابی گرم کرفته بودیم و در اوج صحبت بودیم. هر دو لبخند به لب داشتیم و اگر مشغول صحبت نبودیم، حتما داشتیم با همهی وجود به حرفهای طرف مقابل گوش میکردیم. گفتم: “How did you find imam Hossein?” (امام حسین علیهالسلام را چطور پیدا کردی؟) لحظهای تأمل کرد و گفت: “He find me!” (او یافت …
