سختترین کار عالم این است که در معادلهای که مجهولاتش پر از عشقند، بگردی دنبال متغیرهائی که با عقل سنجیده میشوند و سوالاتت را بکشانی در دایره منطق و استدلال و اما و اگر و شاید و لابد و باید و نباید که تهش نتیجه بگیری “تیر برای قلب هر آدمی ضرر دارد” و از …
سرباز کسی را گویند که سر باختن بلد باشد. سر فدا کردن بداند و سر از دست دادن برای عقیدهای که دارد برایش سخت نباشد. نیمهی شعبان، علاوه بر جشن و سرور و شادیِ میلاد امام موعود، بهانهایست تقویمی که یاد سربازانِ گمنامی بیفتیم که امنیت پایدارمان مدیون مجاهدتهای خاموش ایشان بوده و هست. موضوعی …
از ده پانزده سال قبل که هر کداممان در یک سمت مملکت دانشگاه قبول شدیم و افتادیم در اطراف و اکناف کشور و بعدش به تَبَع مشغله و گرفتاریهای بعدش، ساکن اینجا و آنجای ایران بزرگ شدیم، دیگر کمتر میدیدمش. آن سال که کنکور دادیم، درسخوانتر از همهمان بود و دانشگاه تهران قبول شد؛ علومِ …
روایتی از حیاتِ جاوید علمدار لشکر ۳۱ عاشوراء شهیدِ سعید؛ آقا مَهدی باکری. رضواناللهعلیه دورترین و ماندگارترین تصویر از مهدی باکری برای من، یک دستخط است؛ زیبا. و نوشته شده با رواننویس قرمز رنگ که قابش گرفتهایم بالای طاقچهی خانه، کنارِ عکسِ پدر. متنی که مهدی باکری از طرف همرزمانِ بابا، امضایش کرده به اسمِ …
“من این روزها را همیشه دوست داشتهام. خاطرهای ندارم از آن روزها اما، همیشه سرودهایش، شنیدههایم و تصاویرش برایم خوشایند بودهاند. این روزها بر شما مبارک… . امیدوارم اصل اساسی این «واقعه» محقق گردد و ما در آن نقشی داشته باشیم.”
در بهار آزادی جای شهداء خالی
از صبح یک نفس راه آمده بود. حالا یک ساعت از اذان مغرب گذشته بود و ما داشتیم توی چادری که به قدر ما یازده نفر جا نداشت، جابهجا میشدیم که بخوابیم تا نیمهی شب بیدار شویم و باقی عمودها را برویم تا کربلا که سر و کلهاش پیدا شد… . – – – لباس …
“کربلا ما را در خیل کربلائیان بپذیر! ما میآئیم تا بر خاک تو بوسه زنیم و آنگاه روانهی دیار قدس شویم… .”
سخت است آدم بیست سی میلیون نفر زائر داشته باشد و هوای تک به تکشان را داشته باشد و به تک به تکشان برسد و حتا اسم تک به تکشان را بداند و احوال همهشان دستش باشد. سخت که نه. غیر ممکن است. کار هر آدمی نیست هوای اینهمه میهمان را داشتن. این فقط از …
اولین قرآنش را با اولین دستمزدی که از پدرش گرفت خرید. با اجرت گرههائی که در جان تار و پود قالیهای کارگاه پدرش زده بود. جانش به جان قرآنش بند بود. از روی آن برای جلسات شبانهی قرائتی که دوست پدرش برگزار میکرد، تکلیف هر شبش را روان میکرد که توی خواندن تپق نزند. بعدها …