جماعت خدا

امام دلها

رفته بودم تا از مصطفا برایم بگوید. از برادرش. از مصطفا حامدِ پیش‌قدم. آخرین فرماندهِ شهیدِ گردان امام حسین ِ لشکر عاشورا. قصه رسیده بود به سال‌های اول انقلاب و داشت از روزهای اول انقلاب می‌گفت و از روزی که قرار شد مصطفا برود جماران و بشود محافظ امام. قصه‌اش که به امام رسید، شوق …

هستیم بر آن عهد که بستیم

می‌گویند خاک سرد است و سردی می‌آورد. دیده‌ایم که داغ‌ها، دردها، دریغ‌ها و حسرت‌ها و جاهای خالی، یکی دو سه ماه و سال که ازشان بگذرد، سرد می‌شوند. فراموش می‌شوند. رنگ می‌بازند. کمرنگ می‌شوند و از یاد می‌روند… . تا بوده همین بوده که هیجانِ اتفاق که خوابید، کم‌کم داغش هم سرد شود و جایش …

از ۶۲/۱/۲۲ تا ۹۶/۱/۲۲

می‌گویند هر سی و چند سال یک‌بار، تقویمِ قمری به قرینه‌ی اینکه سالش ده روز از سالِ شمسی کمتر است، یک دور، دورِ تقویم شمسی می‌گردد و عهد، این اتفاق و این حُسن اتفاق باید در مثل امسالی که این همه مناسبت برای من دارد می‌افتاد… . اینکه ورق تقویم طوری بچرخد که ۲۲ روز …

مرد آب

مهدی، آدمِ ماندن نبود. اهل معامله بود؛ اهل معامله‌های کلان. متاعش را به غیر خدا نفروخت و کارهایش را با خدا معامله کرد و نگذاشت کسی زیاد از این معامله‌ها خبر داشته باشد. کسی هم نمی‌تواند بگوید مهدی را شناخته. گم‌نامی انتخابِ درستِ مهدی بود؛ مردی که در «میاندوآب» به دنیا آمد و در دل …

حبیب

آویخته بود از ضریحِ حبیبِ شهید. پیرمردِ مجاهدی که شیخ‌الشهدای هفتاد و دو تن بود و شهادتش را مولایش امیر مومنان، سال‌ها قبل به او مژده داده بود و به وقت واقعه‌ی عاشورا دوره افتاده بود در کوچه‌های کوفه و برای شاهِ کم سپاهِ کربلا به دنبال یار بود. و یکی از چند نفری که …

رویای صادق

خانه‌شان را بلد نبودم. از آدرس، فقط اسمِ خیابان اصلی‌شان را داده بودند و این‌که سر کوچه‌شان، یک کانتینر برزگ هست. گفته بودند باقیِ آدرس را خودتان می‌فهمید! و من عاشقِ نشانه‌های این‌طوری‌ام… . که یعنی؛ تو راه بیفت و راه تو را خواهد رساند… و رسانید: سر کوچه‌ای که یک کانتینرِ بزرگ داشت، روی …

۱۹ JAN

از آن زمان که در اثر خیانتِ آن شاهِ بی‌شرافتِ قجری، و سر بندِ ننگ‌نامه‌های ترکمان‌چای و گلستان، ارس را به دو نیم کردند و آب، مانعِ مامِ میهن شد و جانِ یک تکه‌ی آذربایجان به غصب به دو نیم شد و نیمِ شمالی‌اش تزاری و بعدها کمونیستی شد، همیشه‌ی خدا دل‌های جنوبی‌ها و شمالی‌ها …

فصل ستایش

قصه را گفت و گفت و گفت تا رسید به فصلی که مصطفا بردشان خدمت امام. مصطفا محافظ بیت امام بود و وقت گرفته بود برای او و همسر آینده‌اش تا امام عقدشان را جاری کند. حرف امام که شد، شوق پر شد توی چشم‌هایش؛ بی‌خیالِ مصطفا و قصه‌ی او، شروع کرد از امام گفتن. …

سخت؛ مثل صخره

کنت دما رانش: «ایرانی‌ها افراد سرسخت خاورمیانه اند که وقتی دارای احساسات مذهبی می‌شوند، دوبرابر خطرناک می‌شوند. اکنون شناخت، مطالعه و نبرد با آن‌ها در سطوح مختلف، بیش‌تر از هر زمان دیگری اهمیت یافته است. در حال حاظر ایرانیان شیعه به خوبی برای مبارزه، که همیشه بخش جدایی‌ناپذیر تاریخ، فرهنگ و مذهب آنها بوده است …

این همه آوازها…

حاج ولی‌الله کلامیِ زنجانی را اول بار وقتی دیدم که آمده بود خوی تا در نمایشگاهی که بچه‌ها برای تعظیم شعائر ایام فاطمیه در محوطه مسجد رو بازِ مطلّب‌خان بیاد شهداء برپا کرده بودند، شعر بخواند برای شهداء و مادر مظلوم و مفقودالقبرمان حضرت صدیقه‌ی طاهره – که سلام خدا بر او باد -. خیلی …