خوی

سلام بر اسماعیل

چهل سال و چند روز پیش در چنین روزی، مردی که چند روز قدم زد روی زمین به اخلاص، گام آخر را از زمین برداشت و رفت تا پا در بهشت برین خدا بگذارد و به بهای خون، تماشای رازی قسمتش شود که جز به اهلش فاش نمی‌شود. معلم بود که شهید شد و آن‌قدر …

مرگ دوباره ریحان چید

بهمن ۹۸، سخنران جلسه معرفی کتاب بودم. آن ماه قرار بود در کتابخانه عمومی پارک رَبَط کتاب انقلاب اسلامی در خوی را معرفی کنم و درباره تاریخ شفاهی انقلاب اسلامی حرف بزنم. او یکی از حضار در جلسه بود و حرف‌مان بعد از نشست گل انداخت و همه رفتند و ایستادیم به حرف زدن؛ آن‌قدر …

ثبت با دو سال تاخیر

روایت چیزی یعنی نقطه‌ی پایان گذاشتن به یک رویداد و یعنی که واقعه‌ای شروع شد و خاتمه یافت و حالا نوبت روایتش رسیده و یعنی که آردها بیخته و الک‌ها آویخته‌اند و فعل‌ها از مضارع و مستقبل به ماضی و ماضی استمراری و ماضی بعید تبدیل شده‌اند. قصه قبرستون و فصل اولش که روایت حماسه‌های …

رخ‌نمای اولادِ کاغذیِ ششم

بگذارید همین اولِ کار اعتراف کنم که از یک جائی به بعد، نوشتن می‌شود بخشی از نیاز آدم. یعنی که اگر ننویسد – حالا هر نوشتنی در هر فقره‌ای- امورش نمی‌گذرد و مَن، بعد از آن‌روزی که آمدم این‌جا و شدم مسئول رتق و فتق امور اموات مسلمین، فراغت بیشتری برای فکر کردن و دیدن …

از شمار اسم‌ها یک تن کم؛ وز شمار عموها، هزاران بیش

از تلفن‌خانه مخابرات نزدیک چهارراه مارالان، یکی دو ساعت بعد از افطار، شبی حوالی آبان و آذر ۱۳۸۰ بود که اولین بار با او تماس گرفتم. آن سال‌ها نه  موبایل مثل الان فراوان و در دسترس بود و نه حتی خطوط ثابت تلفن را در هر خانه‌ای می‌شد یافت. ولو این‌که خانه‌اش خانه‌ی دانشجوئی باشد …

روایت مادری؛ گزارش یک سفر برفی

هفت هشت سال پیش، برای برگزاری نشست معرفی و نقد کتاب یکی از همشهری‌های خوش ذوق دعوت شده بودیم به کتابخانه عمومی حکمت در شهر ایواوغلی. ایواوغلی شهری‌ست در ۳۰ کیلومتری خوی. سرِ سه‌راهی ماکو-خوی-تبریز که چندین و چند شاعرِ محلیِ خوش‌قریحه دارد، هر کدام با یک قطار شعر و جالب‌تر این‌که یکی از شعرای …

تکریم و تودیع و معارفه

اسم خوبی دارد؛ مراسم تکریم و معارفه. یعنی که مدیر قبلی را به جهت خدمتی که کرده، عزیز داشتن و تشکر کردن و مدیرِ تازه نفسِ جدیدالانتصاب را معرفی کردن. که بطرز رسمی به دستگاه‌ها، ادارات و مردم بگویند که من بعد، کت تنِ کیست؟ طبیعی‌ست که تکریم و معارفه شهردار شهر با مثلا تکریم …

کاش روحش شاد باشد…

قصه قبرستان را نوشته و تحویل داده‌ام و ناشرش همین پیش پای شما طرح روی جلدش را فرستاد که برای بازدید نهائی ببینم و عیب و علت‌ها را رفع و رجوع کنیم که برود چاپخانه و بعدش تدارک مراسم رونمائی و معرفی و فلان. و لکن نه بازی مرگ را سوتِ پایانی هست و نه …

ناگهان پرده برانداخته‌ای؟

زنگ زده بود به مادرم که تلفن مرا بگیرد ازش. مادرم بنده خدا، عادت دارد به این تلفن‌ها و روشش این است که به تماس گیرنده بگوید که «می‌گویم پسرم با شما تماس بگیرد» و شماره‌ی طرف را یادداشت کند و برایم بفرستد که «زنگ بزن ببین چکارت دارد؟» صاحب شماره، عاقله زنی بود که …

وقتی تو نیستی…

همه‌ی زن، مردی بود که در غروب یک روز پائیزی، پاشنه‌ی کتانی‌هایش را روی پله‌های حیاط ور کشید و کلاه پشمی قهوه‌ایش را تا روی ابروها کشید پائین و زیپ اورکت کره‌ایَش را کشید بالا و ساک مختصری که داشت را انداخت روی دوش و رفت تا سوار تویوتای خاکی رنگی شود که چرخ‌هایش تا …