آخرهای وقت اداری است. این یعنی ته مانده ی ساعتی را که باید! در محل کارت باشی را تحمل کن و در وقت معلوم! فلنگ را ببند تا باز روزی دیگر آغاز شود. سرم از صبح که آمده ام درد می کند. آنقدر بی حالم که حتی جَنَم خواندن نماز را هم ندارم و بی …
مرگا به من، که با پر طاووس عالمی یک موی گربه ی وطنم را عوض کنم! ===== ناصر فیض. املت دسته دار
رفته ایم عیادت مردی گمنام. یکی از ته مانده های سپاه که هنوز و حتی الان یادش نرفته چرا لباس پاسداری پوشیده و هنوز لحن و فحوای کلامش پنجاه و هفتی است. لوطی است. بی تکلف و شجاع! هفته ی قبل با ته مانده های پژاک درگیر شده اند و جراحتی برداشته که دست چپش …
زن سراسیمه خودش را انداخت تو. انگار کسی دنبالش کرده باشد یا که پیغام مهم و فوری و فوتی ای داشته باشد که درنگ در انتقال آن به قیمت جان نیمی از مردم شهر تمام می شود. با چشم های نگران و مضطرب، همان دم در، شروع کرد به گلایه از این که وضع بهداشتی …
می گویند تصویر اول ماندگارتر است. اصلن هر چیزی که صفت اول داشته باشد یک جوری ته ذهن آدم رسوب می کند. طوری که نسخه های بعدی با نمونه نخستین قیاس می شوند. بگذریم. جملات شاید! بی ربط فوق را گفتم تا مقدمه ای باشد برای تعظیمی که سال هاست به نام بلند محمدباقر شیرینی …
قدیمی های خوی اصول جالبی در هواشناسی و علم پیش بینی اوضاع جوی دارند. مثلاً یک نگاهشان به سمت غرب، آنجائی که طرف قطور باشد معلومشان می کند که باران در حال بارش مداوم است یا گذرا. ابری که هوای شهر را گرفته برف دارد با خودش یا باران و یا اینکه غیر مثمر است؟! …
خیر سرمان! رفته اند جنوب برای تجدید عهد و این حرفها. بماند که در جلسه ی توجیهی و تقسیم کار عوامل اجرائی اردو، یارو مسئولشان برگشته گفته: ما اصلن!!! برای تفریح و دل خوشی می رویم آنجا و به تحکم پرسیده: کسی مساله ای ندارد؟ الغرض، الان وسط راه که دارند می روند به فکه، …
غذای اهالی خوی بسان سایر شهرهای آذربایجان عمدتاً آبگوشت و کوفته و آش و پلوهای مختلفه بود که تنوع آن با وضع معیشتی خانواده تغییر پیدا می کرد. هر فصلی به نسبت فراوانی محصولات، غذاهای مخصوصی داشت و در ماه مبارک رمضان و اعیاد دینی و ملی تنوع غذاها بیشتر می شد و سفرهها رنگین …
و عاشورا آمد… با خون و خروش و خیزش . با نصف شب هایش که نانوای محل بیدارم می کند که تافتون های سفارشی صبحانه ی تاسوعا و عاشورا را بدهد دستم و ببندد برود دنبال هیئت و عزاداری اش. با زیارت شبانه ی مزار شهداء بعد رساندن نان داغ به مسجد با نماز صبحی …
بچه گی ما افتاده بود به تقارن تابستان و محرم و تعطیلی مدرسه ها و بعد از ظهرهای گرمی که جان می داد برای بازی های کودکانه. هر سال، شهر ما از شب اول محرم تا یک دو روز مانده به عاشورا که دسته های عزاداری می آمدند در خیابانها، دم غروب کوچه ها قُرُق …