کسی دو سه روز پیش تماس گرفت از طرف روایت فتح که میخواهیم کتاب حامد را بفرستیم برای تجدید چاپ و عکسهای کتاب لازممان است.نمیشناختمش. لابد از آنهاست که تازه آمدهاند روایت. تیم مدیریت جدیدی که در روایت آمده سرکار، برابر آنچه حس کردهام در این یکی دو ماهه، تیم کاربلد و حرفهای است. یادم …
روزی که در شبستان مسجد شجره، بیرون مدینه داشتم تقلا میکردم که تلبیه بر زبانم جاری شود و لبیک بگویم و مُحرم شوم و آن لحظات ملکوتی مثل تهی کردن قالب، سخت بودند و شیرین، دلم، تهِ تهِ دلم این امید سوسو میزد که این بار به عوض مردی برگزیده که خدا او را به …
اهل معنا گفتهاند که رزق حج را در شب قدر مینویسند. اما تقدیر انسان که جزئی از چرخه طبیعت است، لاجرم باید تدریجا محقق و پخته شود و لابد برای همین است که میگویند از فردای شبِ قدر برای درکِ شب قدرِ سال آینده برنامه بریزید. و حکما باید تنور داغ نگه داشته شود تا …
برای رمی روز سوم، اول بنا بر این بود که بعد از اذان ظهر چادرها را به مقصد جمرات ترک و بعد از رمی، پای پیاده برگردیم هتل. یعنی علاوه بر منا، در داخل شهر هم دور و بر سه کیلومتر در گرمترین ساعت روز باید پیاده میآمدیم. به تمهیدِ حاج محمدِ مدیر، بعد از …
چند سالیست که نظام مدیریت کلان کاروانهای ایرانی به این شیوه است که هر چند کاروان را در یک هتل جا میدهند و اسمش را میگذراند مجموعه. مجموعه یک مدیر ایرانی دارد که امور مربوط به تدراکات و حمل و نقل و خورد و خوراک آن هتل بر عهدهی اوست و هم تجهیز و مدیریت …
آقا اسماعیل، آرایشگری است پیرسال که از وقتی که من چشم باز کردهام و یادم میآید، مغازهاش سر گذری بود که نجاری پدربزرگم آنجا بود و ویترین و دک و پوز آرایشگاهش همانهاست که چشمِ کودکی من دیده است. بی حتا ذره و کمتر از ذرهای تغییر و اصل و فرع مغازه و اشیاء و …
شانزده سالِ پیش، وقتی عمو به طور غیر مترقبهای مسافر قبله شد، هیچ آمادگیای نداشت برای درک این فیض بزرگ. عمو که میگویم، یعنی دوستِ صمیمیِ بابا. یعنی همهی دوستان صمیمیِ بابا برای من عمو هستند و اسمشان توی گوشیام نه به اسمِ فامیل که به عنوان ذخیره شدهاند؛ عمو… .عمو جعفر. عمو محمود. عمو …
بچهسال که بودم، همیشهی خدا یکی از اجزای جیبِ پیراهنم، یک شانهی پلاستیکی بود و موی بلند و شانه کرده که برخلاف قوانین مدارسِ آن روزها بود، یکی از آرزوهای همیشگیام بود و یکی از تعارضات دائمی من و ناظم مدرسه، کوتاه کردن مو بود و این تعارض تا آخر و در هیچ مقطعی از …
حامد، که اصرار دارم حامد بخوانمش و واژهای پس و پیشِ اسمش نگذرام، که دستش -که دستهای ابالفضلیش – هنوز بر سر دنیا هست، که باورم داد میشود گاهی به آسمان نگاه کرد و سر از دنیا برداشت و از لمس مکرر و بیحاصلِ تاچهای لمسیِ آلات الکترونیکیِ نوظهور دست کشید و به آسمان دست …
رفته بودم تا از مصطفا برایم بگوید. از برادرش. از مصطفا حامدِ پیشقدم. آخرین فرماندهِ شهیدِ گردان امام حسین ِ لشکر عاشورا. قصه رسیده بود به سالهای اول انقلاب و داشت از روزهای اول انقلاب میگفت و از روزی که قرار شد مصطفا برود جماران و بشود محافظ امام. قصهاش که به امام رسید، شوق …
