“ما یکصد و هفتاد و پنج نفر بودیم بیست و هفت سال رقصیدیم با ماهیها در کربلایی که مالامال از آب بود. ”
وقتی ساک کوچکش همراهِ جنازه آمد، تویش یک تکه کاغذ کوچک بود. کل وصیتنامهی شهید شانزده ساله* هماین یک جمله بود: “حیف نیست در زمانِ شهادت و وقتی که پنجرهها برای پر گشودن باز است، آدم با مرگ بمیرد…؟!” – – – – – – *. شهید سیدرضا سیدارونقی
در شگفتم از کار دنیا که روزی روزگاری صد و هفتاد و پنج غواص شهید، با دستهای بسته توانستند از شرف و غیرت و آزادگی ایرانمان دفاع کنند و حالا حضرات با دستهای باز هر آنچه را که به دست آوردهایم را از دست میدهند و بعد پذیرفتن بازدید “کنترل شده” از تاسیسات نظامی و …
کتابم را خوانده بود. من را که دید دستم را گرفت و گفت: “علی” بود و فلانی و فلانی و فلانی. شب و روز با هم بودند. الآن اما اگر علی مانده بود دورشان را خط میکشید. بعد بلافاصله درآمد: علی که نمیتوانست بماند. اصلن ماندنی نبود. نمیتوانست بماند. دنیا برایش تنگ بود. کاسهاش همآن …
فضای جامعهی ما همیشه باید مملو از یاد و عطر و حضور شهدا باشد. روحیهی ایثار و شهادت باید در لابهلای اجزای جامعه رسوخ کند. نام مردانِ مردی که حماسهی هشت ساله آفریدند باید همیشهی خدا مقابل چشمانِ ما باشد. شهید را باید به دل سپرد و نه به خاک. ما مدیونِ ایثار و حماسهای …
– – – – – – اشتباه میکنید! من زندهام کتاب علی شرفخانلو + و دَرضیه؛ شهید علی شرفخانلو به روایت مادر + بیست و هشتمین نمایشگاه بینالملی کتاب تهران غرفهی انتشارات روایت فتح راهرو ۲۲ غرفه ۲۴
گفت: چطور است که وقتی پای کار خودشان در میان است و خودشان میلشان به انجام و سرانجام کاری هست، بلدند ابر و باد و مه و خورشید و فلک را به تسخیر خودشان بیاورند و کارشان را درست سرِ وقتی که خودشان خواستهاند ردیف کنند و دیگر اینهمه جلز و ولز نمیخواهد و به …
برای من که پدری چون تو دارم -حی و حاضر و ظاهر و شاهد- نه امروز که هر روز و همیشه روز، روز توست؛ روز پدر. روزت مبارک. حواست از ان بهشتی که سالهاست ساکنِ آنی، بیشتر و پیشتر به من، به ما، به همهی ما که ماندهایم باشد. یا علی
از من اصرار بود و از او انکار. اصرار داشتم بدانم بعد از آنکه مصطفا شهید شد، با او ارتباط دارد یا نه. و میدانستم که هنوز بعد اینهمه سال که از روزهای سختِ کربلای پنج گذشته، او با مصطفای شهید مرتبط است و خط و خبرِ هم را دارند. و هی از من اصرار …
و از قضای روزگار، رونمائی از کتابی که قهرمانش تو هستی درست باید مصادف میشد با روزی که پیکرت به شهر برگشت و روی دستهای مردم تا آسمان تشییع شد و خاک این شهر، تا ابد لایق و مفتخر در آغوش کشیدنت… . و درستش هم هماین بود؛ کتابی که روز شهادتت منتشر شده، باید …