شهیدانه

دغدغه‌های فرهنگی

دشمن می‌خواهد فداکاری‌های دفاع مقدس و شخصیت‌هایی که فداکاری کردند را از یاد ببریم. نگذازید یاد دوران دفاع مقدس از یادها برود. حرکت راهیان نور را مغتنم بشمارید. حضرت آقا. در جمع راهیان نور. یادمان شهدای شرق کارون ۹۳.۱.۶ +

قدمِ خیر

از روزی که کار آماده سازی ارتفاعات روستای امیربیگ برای تشییع و تدفین دو پرستوی خونین بال گمنام در سالروز شهادت صدیقه‌ی کبری –سلام‌الله‌علیها- در اردی‌بهشت ۹۰ تمام شد و مراسم به اتمام رسید، کسی از مسئولان و غیرمسئولان آجری روی آجر آنجا که حالا متبرک به حضور مسیحائی دو عاشق گمنام نگذاشته و نمی‌گذراد. …

روز شهید

کاش می‌شد فن‌آوری‌ای داشتیم که با آن می‌شد مثل همه‌ی مناسبت‌های ملی و مذهبی که به جمعیت هدفِ مناسبت پیامک تبریک Send to all می‌کنیم، به مناسبتِ روزِ بیست و دوم اسفند و روز شهید، پیامکِ مناسبتی Send to all کنیم به هزار هزار شهیدی که رفتند تا بمانیم… . روز شهید مبارک و ای‌کاش …

برای آقا مَهدی؛ با تأخیر…

عملیات والفجر ۱، ۲۰ فروردین ۶۲ شروع شد؛ سه ماه بعد از والفجر مقدماتی. عراقی‌ها خبر از تحرکات ما داشتند و با آمادگی تمام و همه‌ی توان جلوی محورهایی که می‌خواستیم عمل کنیم را سد کردند. تا شب خیلی شهید دادیم. توی بی‌سیم می‌شنیدیم که بعضی جاها کار به جنگ تن‌به‌تن کشیده است. به هر …

برای آقا مَهدی؛ با تأخیر…

یک روز سرِ ظهر، وسط‌های عملیات محرم‌، شهید باکری آمد بنه‌ی ما. وقت نهار بود و چیزی غیر نان و پنیر نداشتیم. می‌دانستم نهار نخورده است. همان‌ها را گذاشتم جلوش. پرسید «به بچه‌ها هم از همین داده‌اید؟» گفتم «بله.» خیلی ناراحت شد. گفت «باید برای نیروها غذای گرم آماده می‌کردید… . این بچه‌ها جانشان را …

برای آقا مَهدی؛ با تأخیر…

تیپ عاشورا داشت تبدیل می‌شد به لشکر و آقامهدی باکری دنبال کسی بود که کار تدارکات لشکر را بسپارد به‌ش. چند نفری به‌ش معرفی شده بودند. مهدی با همه‌شان حرف زده بود، ولی آخرسر دست گذاشت روی علی شرفخانلو. آن روزها علی تازه آمده بود جنوب و تدارکات تیپ حضرت ابوالفضل(ع) را تحویل گرفته بود. …

نزول اجلال

بعد سی سال وقتی تازه یادشان آمده بود که مثل توئی روزگاری هم‌قطارشان بوده و آمده بودند برای گرامی داشتنِ یادِ خاطراتِ خوبی که با تو داشتند، کاش دوربین نداشتند و خبرنگار ِ هم‌راه نداشتند و کاش دوربین‌های خبرنگاریِ اصحابِ رسانه فلاش نداشت و شدتِ نواختِ پشتِ سرِ همِ فلاشِ دوربین‌ها چشمِ جناب مدیر را …

برو این دام بر مُرغی دگر نِه!

در مقابل وسوسه‌ی تراول‌های تا نخورده‌ی بانداژشده که به‌عنوانِ هدیه‌ی تبریکِ منصبِ جدید گذاشته بودند جلویش کنار شاخه‌ی گلِ مریمی که بویش فضا را نرم و لطیف کرده بود، فقط هم‌این یک جمله را گفت: طمع من به رشوه‌ای که اسمش را گذاشته‌اید “هدیه” برابرست با جت اسکی رفتن رویِ جویِ خونی که خونِ پدرم …

از معراج برگشتگان

با آن جثه‌ی کوچک ریقوتر از آن بود که از پس موج‌های وحشی و سنگین و سهم‌گین اروند برآید. تمرینِ غواضی در سد دز و استخرهای نیمه عمیق دزفول کجا و مهار موج‌های بی‌امان اروند کجا؟ می‌گفت وقتی شب عملیات، پایم به ریشه‌ی در هم تنیده‌ی نی‌زاهای حاشیه‌ی رود گیر کرد و دست و پا …

خیال او، ز عمر جاودان بـِــه

اگر ذرات و کائنات و روح و جسم همه اسباب مشیت الاهی‌اند و ابر و باد و مه و خورشید و فلک همه در کارند که من، که ما، عمر به غفلت هدر نکنیم و متذکر پدیده‌ها باشیم و به فکر باشیم و دنبال ربط اشیاء و اسباب و پیش‌آمدها و اتفاقات باشیم؛ نمی‌شود و …