آقا اسماعیل، آرایشگری است پیرسال که از وقتی که من چشم باز کردهام و یادم میآید، مغازهاش سر گذری بود که نجاری پدربزرگم آنجا بود و ویترین و دک و پوز آرایشگاهش همانهاست که چشمِ کودکی من دیده است. بی حتا ذره و کمتر از ذرهای تغییر و اصل و فرع مغازه و اشیاء و …
شهر قبل آنکه کارخانه در آن راه بیفتد، شهر نبود؛ دِه بود. با جمعیتی کم و مساحتی کمتر از دو سه کیلومترِ مربع. کارخانه که راه افتاد، کمکم مساحت و محیط و مناسبات رشد کردند و امروز بعد از نزدیک به نود سال که از آغاز به کارِ کارخانجات نساجی مازندران میگذرد، قائمشهر، شهری شده …
رفته بودم تا از مصطفا برایم بگوید. از برادرش. از مصطفا حامدِ پیشقدم. آخرین فرماندهِ شهیدِ گردان امام حسین ِ لشکر عاشورا. قصه رسیده بود به سالهای اول انقلاب و داشت از روزهای اول انقلاب میگفت و از روزی که قرار شد مصطفا برود جماران و بشود محافظ امام. قصهاش که به امام رسید، شوق …
باز در یکی از سیاسیترین بهارهای بعد از انقلاب، وقتی همهی آنها که سرشان به تنشان میارزد مشغول زنده باد و مرده باد پراکنیاند بر له و علیهِ نامزدهای انتخابات ریاست جمهوری و البته شوراهای اسلامیاند و اولویت موقت همهشان، تلاش برای پیروزی و شکستِ هم در معرکهی انتخابات بیست و نهِ اردیبهشت است، سیاُمین …
میگویند هر سی و چند سال یکبار، تقویمِ قمری به قرینهی اینکه سالش ده روز از سالِ شمسی کمتر است، یک دور، دورِ تقویم شمسی میگردد و عهد، این اتفاق و این حُسن اتفاق باید در مثل امسالی که این همه مناسبت برای من دارد میافتاد… . اینکه ورق تقویم طوری بچرخد که ۲۲ روز …
و مرگتان شد معیار؛ عیارِ سنجیدنِ خالصیِ وعده و عمل. و حسرتی به دلِ آنها که با شما همراه بودند و آنها که نامتان را شنیدهاند و راهتان را شناختهاند و باد، یادِ شما را به کویشان برده. هان ای شهید! ای آسوده جان؛ ای که بر کرانهی ازل ایستادهای به تماشای زار ای آشنای …
چه فرق میکند کشوری جنگزده باشد یا مردمش فقیر باشند یا سیستمِ آموزش و پرورشش برنامهی مدوّن نداشته باشد و رسانههایش برنامهی مخصوص کودکان نداشته باشند. کودکان، در هر نقطه از جهان، تحت هر شرایطی که باشند، آتششان را خواهند سوزاند و شیطنتشان را خواهند کرد؛ خواه در قارهی مثلا متمدنِ سبز و خواه در …
مُرشد، اگرچه نه مثلِ باقیِ همسفرانِ سفر اولی، نوبت اولش نبود که عراق و اعتاب مقدسهاش را میدید، ولی چیز زیادی از عراق و فرهنگ و زبان و مردمشان نمیدانست. مُرشد، به لهجهی عربِ عراقی یعنی روحانی. یعنی مُلّا. و مُلّا در زبان و فرهنگ ما یعنی کسی که خیلی پُر است و خیلی بارش …
هربار که از سفر کربلا برگردد یکراست میآید زیارت پدر. به ادبِ آنکه اول بار پدرش، سالِ هزار و سیصد و چهل هشت راهِ تو را نشانش داده و او را که آن سال نوجوانی بیش نبوده، با خود همراه کرده و زائرِ کربلایت؛ چهل و هشت سالِ پیش. و میگفت هر بار که میرود، …
در خانه را که زدیم، جوانی بازش کرد که برخلافِ معمولِ عراقیها کوتاه قد بود با پوستی روشن و چشمهائی زاغ. گفتم؛ «سِئدنا! ما پارسال همین موقع، همینجا بیتوته کرده بودیم. میشود امسال هم، این چند روز را که نجفیم، مهمان همین خانه شویم؟» مأخوذ به حیاتر از آن بود که بتواند نه بگوید. گفت …
