نوستالوژی

آواره‌گی کوه و بیابانم آرزوست…

و تو فکر نکن که از دل برود هر آن‌که از دیده برفت و فکر نکن وقتی نیستی، نبودنت نیست و فکر نکن که باد یادِ تو را وقتِ عشای ربانیِ طوفانِ شبانه‌ی پائیزی باخود برد و فکر نکن که رفتنت مترادف نبودنت شده… . باور کن هنوز و همیشه، “بالله که شهر بی‌تو مرا …

پائیز به قرائتِ عکاسی

اعتراف می‌کنم که؛ من هیچ مقاومتی در برابر عکاسی از زیبائی‌های پائیزِ ِ دل‌انگیز ِ آذربایجان نداشته و ندارم… حتا اگر دوربینمِ اسقاطی شده باشد و فریم‌ها را یک خط در میان، ناجور و خارج از کادر و نافرم ثبت کند!

یادت در من جاوید…

پارسالِ قمری هم‌این روز و هم‌این دقائق و هم‌این لحظات در شوری شیرین با دلی پر از اضطراب و امید غسل کرده و جامه‌ی دنیا از تن برون کرده و به هیئت سپید جامه‌گان درآمده وقتی ضربان قلب‌ها در آخرین لحظاتِ قبلِ شروع مناسکِ تمتع کمی بیش از دو برابر ِ معمول می‌زد لبیک گفتیم …

پائیزیه (شماره‌ی دوم)

سوزِ سرمای روح‌فزای پائیز با لذتِ نشستن دورِ بساطِ آتش و دوختن نگاه به چین و شکنِ شعله‌های زرد و قُل قُلِ کتریِ دوده گرفته و نیوشیدنِ چایِ داغِ تازه دمی که ممزوج و معطر به بوی چوبِ نیم سوخته است… آری! این‌چنین است پائــــــــیز؛ و این‌همه لذتِ جان‌بخشِ یک‌جا… .

پائیزیه (شماره‌ی یکم)

پائیز به بعدازظهرهای کوتاه و چرت‌های کم از یک ربعی‌اش به بوی هیمه‌ی آتش و هیزمِ نیم سوخته‌ی کنار بساطِ پیرمرد میوه فروش به خنکای خزیده زیر پوست آدم وقتی شب خسته از یک‌روز کار کج می‌کند سمت خانه به برگِ درختانِ سبز که مقابل نظر هوشیار یک‌هو هزار رنگ و هزار نقش می‌شود پائیز …

اینک پسری از تو یتیم است در این‌جا

تا کـِی‌ دل‌ من‌ چشم‌ به‌ در داشته‌ باشد؟ ای‌‌کاش‌ کسی‌ از تو خبر داشته‌ باشد ‘ آن‌ باد که‌ آغشته‌ به‌ بوی‌ نفس‌ توست‌ از کوچه‌‌ی ما کاش‌ گذر داشته‌ باشد ‘ هر هفته سر خاک تو می‌آیم، اما این خاک اگر قرص ِ قمر داشته باشد! ‘ این کیست که خوابیده به جای …

مثل دریا، مثل مرز…

“فهمیدم که این تابوت‌ها از جبهه می‌آیند و این جوان‌ها که اورکت‌های خاکی و سبز دارند وقتی که غیب‌شان می‌زند، توی جبهه هستند. فهمیدم که جبهه جای خیلی دوری است که با محله‌مان در شمال کشور فاصله‌ی زیادی دارد. آن‌روزها فکر می‌کردم توی هر مملکتی جائی وجود دارد که اسمش جبهه است، مثل جنگل، مثل …

پیش‌درآمدی بر یک فقره کرشمه‌ی خسروانی!

آن اتفاق که اول و آخر و وسط و قبل و بعدش شیرین بود آن اتفاق که حتی وقتی تمام شد شیرینی‌اش تمام نشد آن اتفاق که اتفاقی‌ترین اتفاق عالم بود و من محتاج‌ترین به فضلی که داشت و سرشار بود دارد انگار تکرار می‌شود… ابر و باد و مه و خورشید و فلک انگار …

معشوقه به عاریت نداده‌ست کسی!

دو سال و اندی قبل، وقتی به جهت کار غیرمترقبه‌ای تهران بودم و علاف و منتظر در ضلع جنوب‌ِشرقی میدان انقلاب که تا دوستی بیاید سر قرار و برویم پیِ آن کارِ غیرمترقبه‌ی فوری و فوتی، از سر بی‌کاری گز می‌کردم کتاب‌فروشی‌های آن حوالی را که “جانستان کابلستان” رضای امیرخانی را دیدم. یکی دو ماه …