مرور بایگانیِ نوشتهها سیر تصاعدی و تنازلی احوال آدم را در روزگاران گذشته میآورد روی نمودار. میفهمی که فرقِ حالِ دلت در بهمنِ دو سال قبل با اردیبهشت امسال یا آذرِ شش سالِ گذشته در چه بوده و در کجا بودی و در کجائی و رو به کجائی! لذتِ غوطه زدن در نوشتههائی که هر …
در چشمم رعنا و زیباترین جوان روی زمین بود وقتی با آن قد رشید و سر و ریش مرتب و لب خندان از در آمد تو. لباس فرمش، سبزترین یوفیفرم دنیا و زیباترین تنپوشی بود که یک جوان میتواند داشته باشد و روی سینهاش نشانِ خوش نقشی که آیهی « و اعدوا لهم…+» رویش حک …
“آراز آراز آی آراز سولطان آراز، خان آراز سنی گؤروم یاناسان بیل دردیمی، قان آراز – آراز اوسته، بوز اوسته کباب یانار کؤز اوسته قوی منی اؤلدورسونلر دانیشدیغیم سؤز اوسته – آرازی آییردیلار قومونان دویوردولار من سندن آیریلمازدیم ظولمینان آییردیلار
برای من، همشهریِ داستان از شمارههای اولش که حاصلِ طبعِ جنابِ قزلی بود شروع شد. شمارههائی که نه به صورت ماهیانه و مرتب که به طور دورهای و با پرداخت به آثار قلمیِ یکی از غولهای ادبیات معاصر منتشر میشد. طبعا، بعدها و بعد از انتشار چند شماره و وقفهای که در کار نشرش حاصل …
و تو فکر نکن که از دل برود هر آنکه از دیده برفت و فکر نکن وقتی نیستی، نبودنت نیست و فکر نکن که باد یادِ تو را وقتِ عشای ربانیِ طوفانِ شبانهی پائیزی باخود برد و فکر نکن که رفتنت مترادف نبودنت شده… . باور کن هنوز و همیشه، “بالله که شهر بیتو مرا …
“باز این چه شورش است که در جانِ واژههاست…” +
اعتراف میکنم که؛ من هیچ مقاومتی در برابر عکاسی از زیبائیهای پائیزِ ِ دلانگیز ِ آذربایجان نداشته و ندارم… حتا اگر دوربینمِ اسقاطی شده باشد و فریمها را یک خط در میان، ناجور و خارج از کادر و نافرم ثبت کند!
پارسالِ قمری هماین روز و هماین دقائق و هماین لحظات در شوری شیرین با دلی پر از اضطراب و امید غسل کرده و جامهی دنیا از تن برون کرده و به هیئت سپید جامهگان درآمده وقتی ضربان قلبها در آخرین لحظاتِ قبلِ شروع مناسکِ تمتع کمی بیش از دو برابر ِ معمول میزد لبیک گفتیم …
سوزِ سرمای روحفزای پائیز با لذتِ نشستن دورِ بساطِ آتش و دوختن نگاه به چین و شکنِ شعلههای زرد و قُل قُلِ کتریِ دوده گرفته و نیوشیدنِ چایِ داغِ تازه دمی که ممزوج و معطر به بوی چوبِ نیم سوخته است… آری! اینچنین است پائــــــــیز؛ و اینهمه لذتِ جانبخشِ یکجا… .
پائیز به بعدازظهرهای کوتاه و چرتهای کم از یک ربعیاش به بوی هیمهی آتش و هیزمِ نیم سوختهی کنار بساطِ پیرمرد میوه فروش به خنکای خزیده زیر پوست آدم وقتی شب خسته از یکروز کار کج میکند سمت خانه به برگِ درختانِ سبز که مقابل نظر هوشیار یکهو هزار رنگ و هزار نقش میشود پائیز …
