خوشتیپ و خوشبو و خوشگِل. موهایش را مثل همهی جوانهای خوشتیپ آن دوران به عقب شانه میکرد و جاکلیدی توپکیای که مدام در دستش میچرخید یکی از اجزای جدائی ناپذیر هیبتِ دوست داشتنی معلم پرورشیمان بود در سال ۱۳۷۲٫ در مدرسه راهنمائی نمونهی دولتی ِمعلم خوی. زنگِ اولِ شنبهی اولِ سال اولِ راهنمائی وقتی با …
آن سالی که با دکتر مشکینیمان تازه قوم و خویش شده بودیم، هر از گاهی تنگ غروب سر و کله حاج اصغر پیدا میشد و میآمد دم مغازهی آغام خدابیامرز و ساعتی مینشست و میرفت. با آن عینک دودی و کت و شلوار همیشه اتوکشیدهی مشکی و پیراهن آبی و عطر tea rose که بلااستثناء …
روزیکه رفتم اسم بنویسم برای حج، گفتند علاوه بر کپی کارت ملی و سجلی و اصل گذرنامه و دو قطعه عکس جدیدِ دوگوش معلومِ شبیه عکس پاسپورتت، باید بروی مطب دکتر اصغری در خیابان انقلاب سر گذر نورالهخان و معاینه شوی. اصلش این بود که همهی حاجیها چه پیر و پاتال و چه مثل من …
هر سال حوالی ایام حج، فیلش یاد هندوستان میکند و زنگ میزند بهم. به یاد آن شبی که در منی مریض شد و بردمش دکتر و دگزا بهش تزریق کردند که جان بگیرد و سرپا شود و سنگهای روز دوم و سومش را بزند و او این همراهی تا چادر امداد پزشکی و آن دو …
کتاب برای کسی که آنرا نوشته در حکم اولاد است. و کسی که آنرا نوشته در حکم پدر. وقتی کتابی به دنیا میآید و نسخه اولش را میدهند دست کسی که آنرا نوشته، مثل آن است که طفلِ تازه به دنیا آمدهای را قنداق پیچ بگذارند در آغوش پدر و پدر محو تماشای مخلوقی شود …
همیشهی خدا، در این بیست سال اخیر، یا ساکن طبقه سوم بود و یا زنگِ درِ خانهاش در ردیفِ سومِ آیفونِ ورودی آپارتمانش. و این برای من که شمارهها و عددها و اسمها، خیلی در ذهنم نمیمانند و باید به چیزی یا نشانهای تشبیهشان کنم و با نشانه و علامت در ذهنم نگهشان دارم که …
از او فقط اسمش را بلدم بودم؛ شهید صدر. اسمی که با جوهر آبی و قلمی درشت نوشته شده بود روی تابلوی مدرسهای ابتدائی، درست روبروی مصلای شهر که با یک پله اختلاف، رقیب مدرسه ما به حساب میآمد و همیشه خوف از این داشتیم که بچههای آنجا در مسابقات علمی و فوتبال و اذان …
علیالطلوعِ صبحِ یکی از روزهای هفته قبل، از سپاه زنگ زدند که میخواهیم بیائیم دیدار با خانوادهتان به مناسبت هفته پژوهش. منگتر از آن بودم که حواسم را جمع کنم و بپرسم پژوهش و ما دقیقا در کجای عالم به هم برخوردهایم؟ و همه زورِ ذهنیام را جمع کردم و این جمله از ذهنِ هنوز …
از روزیکه آمدهام سازمان، دقیقا چهار سال میگذرد. در این چهار سال هزاران نفر از همشهریهایم به رحمت خدا رفتهاند و بچههای سازمانی که من مسئولش هستم، کار بدرقه آنها به سرای باقی را راه انداختهاند و من بیآنکه نسبتی با مردگانی که خدمات به آنها دادهایم داشته باشم، ایستادهام به تماشای عبور تک به …
“برای سلامتی قطبِ عالَمِ امکان حضرتِ امامِ زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و خوشنودی قلب نازنینِ آن حضرت و عرضِ تبریک به مناسبت میلاد پیامبر گرامی اسلام صلوات” این عبارت و مثل اینها، با صوتی رسا و کلماتی که شمرده شمرده ادا میشدند، انگار که هر کلمه سهمی دارد برای ادا شدن و سهم …