پیرمرد را اول بار، سالها پیش در جلسهای انتخاباتی دیدم. در یکی از همان شبنشینیهائی که معمولا چند ماه مانده به انتخابات و بطور زیرزمینی و غیرعلنی، در منزل نامزدهای انتخابات برقرار میشود و مدعوین یا به دلیل قوم و خویش بودن و مال یک محله یا روستا بودن و یا به دلیل همحزب و …
#حاج_فیروز قوجا فیروز #فخرالذاکرین به هر اسم و به هر رسم؛ تو برای من نماد پیرغلامی و شیفتگی و شوریدگی و سرگشتگی بودی… با آن شعرهای ناب و ذکرهای بیمثالی که در شجاعت اهلبیت و #امام_شهید میخواندی و شاهبیتت این بود؛ دیوانهی خموش به عاقل برابرست/دریای آرمیدَه به ساحل برابرست و من مگر یادم میرود …
این یادداشت را مینویسم بخاطر حسرتی که از تعطیلی حج ۹۹ دارم. داغی که با هیچ آبی سرد نمیشود و هر هزار جهد که بکردم که مگر شمار حجاج امسال باشم، افاقه نکرد که نکرد و مینویسمش به شکرانهی اتفاقی مبارکی که در حج ۹۸ افتاد و الاهی که مکرر تکرار شود. همیشه و هربار …
سر بند اینکه چند روز پیش، میثم خان رشیدی مهرآبادی اسم ما را ذیل فهرست کسانیکه وقایع اتفاقیه در ایام کرونا را مینویسد در خلال برنامه زنده باد زندگی شبکه دو برد، خانمی تماس گرفت و معرفی کرد که عرفانیان هستم، تهیه کننده برنامه زنده باد زندگی و گفت که با اهل و عیال تشریف …
وقتی پارسال قرار شد دوباره حج بروم، فکری شدم که یادداشتهایم را منظمتر و به قاعدهتر بنویسم و باید برای این نظم خودخواسته، اهرم فشاری تعریف میکردم که مدام بالای سرم باشد تا در ساعت خاصی از روز، تعداد خاصی از کلمات را کنار هم چیده و آماده و حاضر، بفرستم برای جائی برای انتشار …
اینها همه، شنیدههای من است از او. پیرمردی که میگویند چهارشانه و هیکلی بود و همنام من. بهتر و درستترش اینکه من همنام اویم. یعنی اول او بود، بعد پدرم و بعدتر من! که یعنی پیرمردی که قسمت نبود هم را ببینیم؛ پدربزرگ من بود. مردی که همهی عمر نه چندان طولانیای که داشته را …
رفیق همکاری داشتم که تا مدتها، باهم برمیگشتیم از محل کار. صمیمی بودیم. حرفمان با هم میخواند و فصل مشترک زیاد داشتیم باهم. حتا در سالهای دور، هم مدرسه هم بودیم و رفاقتمان برمیگردد به سالهای دبیرستان در دهه ۷۰٫ ساعت اداری که تمام میشد، سوار ماشین من، میآمدیم تا سر کوچهشان و وقتی میرسیدیم …
با خانهتکانی عیدِ هر سالش که از یکی دو ماه مانده به بهار شروع و در آخر زمستان تمام میشد، فرش و دیوار و مبل و منزلِ همیشه تمیزش را از نو گرد میگرفت، تا مهمانها وقتی برای عیددیدنی آمدند دیدنش، فرش و دیوار و مبل و منزلش برق بزنند مثل همیشه. هر سال تهِ …
فروردین پارسال، مدیر یکی از دفترهای زیارتی زنگ زد که یک کاروان دارم برای اعیاد شعبانیه. حالش را داری ببریشان؟ نیکی بود و جای پرسیدنش نبود! فقط این را پرسیدم که جای خالی داری تو گروه یا تا بلغت الحلقومِ کاروان را پر کردهای؟ که از شانس، سه تا جای خالی داشت و قضا را …
سال ۸۵ موعد انتخابات مجلس خبرگان رهبری بود. دولت نوپای نهم، در امتداد حذف و تعدیل بسیاری از روندهای غیرضروری که دست و پاگیرِ سیستم دولتی و حکومتی بودند، به این نتیجه رسید که کمکم انتخاباتها را تجمیع کند. یعنی با پس و پیش کردن موعد انتخاباتها، کاری کند که در یک روزِ رأیگیری، دو …