روزمره‌ها

با من صنما دل یک دله کن…

تو مدام مِی با دیگران خوردی و با من سر گران داری! من مدام دل با دیگران دادم و چشم به عطای تو داشته‌ام! قبول که شرط سر بازی، باختن سر و دست و دل است و ندیدن غیر از تو اما صنما! این نه رسم دل‌دادن و دل بردن است… قبول کن شنیدن حدیث …

شکرانه

وقتی با چشم‌های کاسه‌ی خون از زور بی‌خوابی دی‌شب و خستگیِ شب تا سحر نمک پاشیدن به کوچه و خیابان آمد که رخصتِ رفتن بخواهد و شنید که نمره‌اش از بیست، بیست و دو است و روسفیدمان کرده بین هم‌کارانِ رقیب، رد باریکی از نم اشک سُرید روی گونه‌ی یخ زده‌اش. کارگر بی‌توقعِ زحمت کشی …

آیات برفیّه

می‌گفت: هر بار که برف می‌بارد خاصه اگر شب باشد و سرخی آسمان بیفتد روی دانه دانه‌ی برفی که از ناکجای آسمان فرو می‌ریزند روی زمین و مسیر بارش از منتهی الیه آسمان تا ثانیه‌ی فرو افتادن برف دانه‌ها قابل تعقیب باشند دانه‌های برف را می‌پایم که در منحنی غیر منتظمی با هزار ناز و …

ضریب نفوذ تکنولوژی در قرن واپسین!

هوشنگ نه آن جوانک خل وضع و مشنگی بود که سابق بر این می‌شناختم. دیگر آب از لب و لوچه‌اش آویزان نبود و وقتی با آدم حرف می‌زد حواسش پرت نبود و چشمش خیره به در و دیوار نمی‌شد. مرتب و شکیل و مودب آمد تو و فکر کردم این چه کار می‌تواند با من …

دیر و دور

پیرمردِ کهنه کارِ موی سپید کرده در سیاهه‌ی سیاست، با شکم برآمده و نفسی که در نمی‌آمد، خودش را انداخت روی صندلی و چشم دوخت به وجنات منی که روزگاری شاگرد شاگردان او هم نبودم! آمده بود به گله از دیوارِ کاه‌گِلیِ نیم بندِ خانه‌ی مخروبه‌ای در مجاورت منزلش که مجمع اراذل شده و مأمن …

تو نیکی می‌کن و در دجله انداز

گفت: تقوائی که دنبالش له‌له می‌زنید فقط در فقرات ندبه و نافله و سُبّوحٌ قُدّوس و صدقه و جمعه و جماعت نیست. هم‌این که بتوانید و آبرو نبرید از کسی که حرمت نمی‌داند و حریم نمی‌شناسد، شعبه‌ای از شاه‌رگ تقواست و خدای صاحب کرم، بلد است چه سان خیری که در دجله انداخته‌اید را در …

این؛ حالِ منِ بی‌توست!

تن درختان تناور که لُخت شود زیبائی پائیز هم رخت می‌بندد و می‌رود و شهر دو دستی تقدیم دِی می‌شود که دیجور است و سخت و سوزناک. پائیز به خزانش زیباست و زمستان به پوشیه‌ی سپیدِ مخملین روی شاخه‌ها… اما کو تا دانه‌های برف فرو برسند و کو تا چادر برفی، روی شهر را سفید …

تنها صداست که می‌ماند…

پیرمرد نصف شب‌ها به خواب عمیق و بعد خُرخُرهای ممتدی که از لحظه‌ی به خواب رفتنش شروع می‌شد، ناخودآگاه شروع به قرائت حمد و سوره می‌کرد و این هر شب اتفاق می‌افتاد و من مانده بودم در حیرت از صافی دلش که هر شب خواب نماز می‌بیند و وسط خواب و خُرخُر، حمد می‌خواند و …

برای شونزدهِ آذر

یاد روزهائی که غم نان و غصه‌ی نام و دغدغه‌ی مقام نبود و هر چیزمان در آرمانی‌ترین شکل ممکن بود و می‌خواستیم دنیا را از نو بسازیم و قاف را جا به جا کنیم و طرحی نو در اندازیم و فلک را سقف بشکافیم! روزهائی که هنوز خودنویس نداشتیم و مداد داشتیم و کاغذ کاهی …

رفاقت‌های مجازی

تجربه‌ی شش هفت سال نوشتن در صفحات نت و چرخیدن در فضاهای اجتماعی دنیای مجازی، به من آموخته که باید هوای دوستان نادیده‌ای که روزگاری مشترک خوراک نوشته‌های هم در وبلاگ و سایت و شبکه‌های تو در توی اجتماعی بوده‌اید و رفاقت‌تان را خطوط اتصال نامرئی اینترنت شکل داده را داشت و نگذاشت رشته‌ی این …