روزمره‌ها

تاریخ تکرار می شود!

دقیقا مثل روزهای آن سال پر فتنه است. روزهای آخر امسال را می گویم. مثل آن سال فتنه دار که زمستانش را حتی یک بار هم محض رضای خدا نیامدی یک سر بزنی و ببینی کسی که دلش را برده ای مرده است یا زنده!؟ که زمستانش برف نداشت و تو را نداشت و حسرت …

شهید داده ایم!(فصلی دیگر از روزمره های یک مدیر روزمره)

آخرهای هر سال شمسی، پر ترافیک ترین روزهای هر مجموعه ی مالی و اقتصادی ست. جمع دخل و خرج و تسویه ی داده ها و ستانده های یکساله از یک طرف و پرداخت های پر و پیمان ویژه ی آخر سال به عوامل و دقت در محاسبه ی ارقام که گاه تا اعشار دهم و …

قانون! (فصلی دیگر از روزمره های یک مدیر روزمره)

پسرک، بی چاره و لرزان ایستاده بود جلوم. نگرانی از عمق چشم هایش می جوشید که مبادا انگشت اشاره ام سمت او برود. چند دقیقه ی قبل، او را دیده بودم که زنگِ در ِ خانه ی یکی از همسایگان را به بهانه ی خواستن عیدی زده بود و توپیده بودم که حق ندارد نصف …

قصه همان است تا بودست!

داستان بعضی دلتنگی ها انگار تمامی ندارد با نوشتن و خواندن و حسرت خوردن نه که تمام نمی شود که تازه تر هم می شود… قصه همان است که بودست! درست که شلمچه و فکه و ابوقَریب و چزابه و اروند و بازی دراز و حاج عمران و کانی مانگا، هر کدام مثنوی هفتاد من …

حرف های چشمی

می داند دوستش دارم. به رویش نمی آورد. اصلا انگار نه انگار که بلد است شوق ِ ته ِ نگاه آدم ها را بخواند! آرام و بی تفاوت جلو می آید و دست می دهد و حال و احوالی معمولی می کند و باز با همان طمأنینه راهش را می کشد و می رود. و …

وَیَبْقَىٰ وَجْهُ رَ‌بِّکَ ذُو الْجَلَالِ وَالْإِکْرَ‌امِ *

فردای روزی که ما رفتیم آمده بود سراغم را بگیرد و شنیده بود رفته ایم عتبات برای زیارت اربعین. وقتی هم که برگشتیم کسی از بچه ها به م نگفت آمدنش را و من ِ عاری و خالی از علم غیب، هی دلم برایش تنگ می شد و هی منتظر رد و خبری از او …

شهادت قسمت ما می شد ای کاش…

هر کسی به چیزی دل خوش است. او به یادداشت هائی که از سفرهای زیارتی اش برداشته بود. دفترچه اش را داد بخوانم. خواندن که نه! داد ورقش بزنم و نظرم را بگویم که آیا به رای من به درد چاپ می خورد یا نه؟ ورق زدم و زدم تا رسیدم به یادداشت آن شبی …

محدودیت منابع

سخت است ببینی فلان مرد ِ ساده ی حاشیه ی شهر نشین، که کوچه شان و همه ی کوچه های دور و بر خانه شان خاکی است و حالا که برف و باران آمده، سر سیاه زمستونی تا فیها خالدون او و همه ی همسایه هاش در گِل و لای است، آمده به تظلم و …

عشق سال های پیری

چهل و شش سالش است. موهایش سفید شده و قدرتی خدا یک دندان سالم برایش نمانده. کمرش کم کم دارد شکل منحنی به خود می گیرد و توان بالا نگه داشتن دست هایش را حتی به قدر تعویض یک لامپ سوخته ندارد. و در یک کلام، بقول زروئی نصرآبادی در چک آپ های پزشکی اش …