همپائی با رقصِ آیات بهشت در لابهلای کتاب کریم و تجلیِ وصالِ یار + و خوردن از جامِ مخصوصی که ساقی خود در آن مـِی میخورد + سخت میآید به دست! اما در پی آن جام باش… . + و من بندهی آن دمم ساقی گوید؛ یک جامِ دگر بگیر! و من نتوانم!
ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا! حلـــــوا به کسی دِه که؛ محبت نچشیدهست… .
موسمِ مُجیر که میرسد؛ یعنی میهمانی به نیمههای عمرش نزدیک شده و لیالی قدر نزدیکتر شدهاند و باید فکری به حالِ دلِ خود، به حالِ فردای خود و به حالِ قیامت و حساب و کتابِ عمر ِ به فنا طی شده و به غفلت رفته و به بطالت سپری شدهی خود کنیم! موسمِ مُجیر وقتی …
نمیدانم چهرا نبضِ برترینِ اعمالِ ماهِ مبارک هم در شریانِ زیارتِ حسین ابنِ علی میزند؟ نمیدانم چهرا همیشهی خدا حسرتِ زیارتِ رمضانیِ حسین ابنِ علی در دلم موج میزند؟ و عطشِ روزه، آتش شوقم به زیارتِ امامِ لب تشنه را شعلهور میکند؟ نمیدانم چهرا اینروزها، هی بیخود و بیجهت! دلم هوای حریمِ شش گوشه کرده! …
از آنروز که نیستی غالبِ هستیات شد؛ از تهران از کولر از بادِ خنکِ ممزوج به بوی پوشال از گرمای بعدازظهرهای دراز از تابشِ ساقههای مستقیم اشعهی آفتابِ نیمروز روی چنارهای کهنسال از سنگفرش خیابانهای پر ازدحام و از هر چیز ترش مزهی با طعمِ گَس بدم میآید!
چو عاشق میشدم گفتم؛ که بردم گوهر مقصود! ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد… . +
در این کویر حیرت دلم عجیب هوای ظهر گرم عرفات و سپید جامهگانِ مُحرم و مهیای حضور کرده… و تو مگر نفرمودی که؛ و سُبُلَ الراغِبینَ الیکَ شارِعَه؟!
نمیدانم چرا هر بار که باران میبارد، یاد آن روز ِ دور و آن گفتوگوی دراز میافتم که باران نمنم میچکید روی شیشهی ماشین و هر از چند ثانیه یکبار تیغهی پلاستیکی برفپاککن به حرکت در میآمد و رد قطرات را از روی شیشه میبرد تا جلویم! را بهتر! ببینم… و تو هی اوج میگرفتی …
پنداری شعرهائی که سال به سال یادشان نمیافتد و افتاده بودند در گوشهی تاریک ذهنش و به کارش نمیآمدند، یکهو تراوید و تراوید تا برسد به این مصرع از غزلِ دلفریبِ خواجه که؛ “یک دست جامِ باده و یک دست زلفِ یار” که بخواند و اوج بگیرد و در کمالِ سماعِ مستی، اشکش سیل شود …
سهمِ ما از قدر تو محبتیست که از مژههامان میتراود وقتی نام تو بیاید. ما را کجا به حریمِ سترِ عفافِ ملکوت راه هست؟ ما کجا راز از سرِّ مستور هستی گشودن دانیم؟ ما کِی به درک لِیلهی قدر تو و قدر گرانسنگ تو دست توانیم برد؟ هماین که با آنهمه جلال و جبروت – …
