دل نامه

وقتی نیست…

از آن‌روز که نیستی غالبِ هستی‌ات شد؛ از تهران از کولر از بادِ خنکِ ممزوج به بوی پوشال از گرمای بعدازظهرهای دراز از تابشِ ساقه‌های مستقیم اشعه‌ی آفتابِ نیم‌روز روی چنارهای کهن‌سال از سنگ‌فرش خیابان‌های پر ازدحام و از هر چیز ترش مزه‌ی با طعمِ گَس بدم می‌آید!

خ؛ مثلِ باران!

نمی‌دانم چرا هر بار که باران می‌بارد، یاد آن روز ِ دور و آن گفت‌وگوی دراز می‌افتم که باران نم‌نم می‌چکید روی شیشه‌ی ماشین و هر از چند ثانیه یک‌بار تیغه‌ی پلاستیکی برف‌پاک‌کن به حرکت در می‌آمد و رد قطرات را از روی شیشه می‌برد تا جلویم! را به‌تر! ببینم… و تو هی اوج می‌گرفتی …

رقصی چُنین میانه‌ی میدانم آرزوست!

پنداری شعرهائی که سال به سال یادشان نمی‌افتد و افتاده بودند در گوشه‌ی تاریک ذهنش و به کارش نمی‌آمدند، یک‌هو تراوید و تراوید تا برسد به این مصرع از غزلِ دل‌فریبِ خواجه که؛ “یک دست جامِ باده و یک دست زلفِ یار” که بخواند و اوج بگیرد و در کمالِ سماعِ مستی، اشکش سیل شود …

ناگه‌آن پرده برانداخته‌ای، یعنی چه؟!

سهمِ ما از قدر تو محبتی‌ست که از مژه‌هامان می‌تراود وقتی نام تو بیاید. ما را کجا به حریمِ سترِ عفافِ ملکوت راه هست؟ ما کجا راز از سرِّ مستور هستی گشودن دانیم؟ ما کِی به درک لِیله‌ی قدر تو و قدر گران‌سنگ تو دست توانیم برد؟ هم‌این که با آن‌همه جلال و جبروت – …

و السِّرِ المستودع فیها…

فاطمیه‌ی امسال که گذشت، اما خدا بخواهد تا نوبت دیگر که باز مشکی پوش‌ات شویم، پسرت آمده و قبرت را عیان کرده و طومار ظلم برچیده و نقاب مظلومیت و هجران از روی تابناکت کنار زده. دعا دعا می‌کنم که زودتر از هر زودِ دیگری، راستین مردی که با تیغ کج آمدنی است بیاید و …

سِحر سخن

جادوی تو در سادگیِ بی‌آلایشِ کلماتی بود که به هم می‌بافتی‌شان. آن‌قدر ساده و شیوا که هرگز گمان به مسحور کنندگی‌شان نبردم. آن‌قدر روان که تا تهِ دلِ خاراترین سنگ‌ها هم اثر می‌کرد. آن‌قدر افسون‌گر که بارها برم گردانند تا از نو بخوانم‌شان و این روزها که نیستی و کلماتت هر از گاهی هست، دلم …