لطفن! بفرمائید زودتر فروردین شوند اسفندهای ما! اسفند به این بی خاصیتی …؟ حالم از هر چه زمستان و اسفند و روزهای آخر سال پیر است به هم خورد. لطفن بگوئید، بگوئید که نه! بفرمائید!!! فروردین شوند اسفندهای ما. روح زخم خورده مان یک اتاق پر از هوای فروردین می خواهد! همین.
حالا هی بگو فصل خانه تکانی هاست و شماها هم تکانی به خودتان و خانه ی دلتان بدهید. دلمان را که بتکانیم، زخم های کهنه اش سر باز می کنند! آنوقت می آئی روی زخم ها مرهمی چیزی بگذاری؟ جواب شراره های آتشین دلمان را می دهی؟ اصلن! اینکه اینجا دارد برای خودش بی خود …
حالا مثلا اگر ببارانی آسمان به زمین می آید؟ اصلن! نبار و نیا و نباران. بگذار در برگ های آخر تقویم امسالمان بنویسیم: حوالی سالهای جوانی مان، هشتاد و هشتی بود که زمین دلگیر شده بود و آسمان سخت … خیالت تخت. حتی آخرش می نویسیم : و حال همه ی ما خوب بود!
آه ای ذوق جنون خواهم که از اهل خرد نامم بیرون کنی! دل را مجنون کنی آواره ی هامون کنی
به سَرِ مناره اُشتُر، رَود و فغان برآرد: که «نهان شدم من اینجا، مکنید آشکارم.» شتر است مردِ عاشق سرِ آن مناره عشق است، که منارهها ست فانی و ابدی است این منارم. تو پیازهای گل را به تکِ زمین نهان کن، به بهار سر برآرد که من آن قمرعُذار ام… «ملای روم»
دل هم چو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی عجب است اگر نگردد که بگردد آسیابی …
حالا از آن همه که روزی آنقدر بودند که نمی رسیدی حتی جواب سلام شان را بدهی، کسی نمانده. حتی یک نفر. تنهائی، امتحان ِ سخن ِ این روزهایت است. به انکار مکوش! اِنَّ اللهَ شاءَ اَن یَراکَ قتیلاً
الهی! اَنتَ؛ اَنتَ! و اَنا؛ اَنا حالا که حَبَسَنی عَن نفعی بُعدُ عَمَلی و خَدَعتَنی الدُنیا بِغُرورِها و نَفسی بِجِنایَتِها و با این همه آشفتگی و پریشای و نیازمندی … دلم خوش است که می دانم که می دانی!!! که می بینی!!! که خودت به تر و بیش تر از من(!؟) به فکر چاره ای!!!
اَللّهُمَّ اِن لَم تَکُن غَفَرتَ لَنا فیما مَضی مِن شَعبانَ، فَاغفِر لَنا فیما بَقِیَ مِنهُ. حالا خوبه خودت داری می بینی به چه روزی افتادم!!!؟