مگر تقصیر از دلِ ناماندگارِ بیدرمانِ من است؟ وقتی نماز در سفر شکسته میشود دلِ من نشکند وقتی تو در سفری؟ دردِ دوری نگیرد وقتی دوری؟ غمِ مهجوری نکشد وقتی از تو یادی مانده با مهجوری؟ خراب نشود وقتی دنیا آباد نمیشود تا نیائی؟ و امروز یکهزار و یکصد و پنجاه و چند سال از …
تو ای دوبارهی ممکن تو ای همیشهی حتمن چهقدر منتظری تو چهقدر منتظرم من و کفشهای تو آیا که چند ساله شدند؟ از اینهمه ندویدن، از اینهمه ماندن… سیدمَهدی شجاعی
حیف از آفتابِ پر جانِ جمعهای که با داغ هجرتِ پدرِ مهربانِ امت سر از پشت کوه برآرد حیف از تلألوی دانههای برف زیر تابش مستقیم آفتاب سحریِ روز بعد از بارش حیف از زیبائی ذوب تدریجی بلورهای شتره بسته روی ناودانها نبود که با روز مصیبت رحلت رسول بیامیزد؟ حیف از این روزهای زیبا …
هر پرده از آمدن مرد موعود تماشا دارد خاصه آن جلوهاش که جلودار سپاهی شده باشد با صفوفی به هم فشرده از خیل خونین جامهگانِ شهید، به انتقام خون هنوز جوشان در صحرای پر بلای کربلا و شمشیر از نیام کشد و خود را به نام نامی جد شهیدش به عالم بنمایاند… کاش زودتر بیاید …
در جواب عرض گلههای به جا و بیجای من، فقط این را داشت بگوید که؛ چارهای نیست! تحملش کن. چهلش را رد کرده. سخت بشود خُلق و خویش را عوض کرد. آدم چهلش را که رد کند، اخلاقش، چه خوب و چه بد، ملکهاش میشوند و تغییرش سخت است و چارهاش تحمل است و تاب …
تو ماهی و من ماهی این برکهی کاشی اندوه بزرگیست زمانی که نباشی! — آه از نفس پاک تو و صبح نشابور از چشم تو و حجرهی فیروزه تراشی — پلکی بزن ای مخزن اسرار که هربار فیروزه و یاقوت به آفاق بپاشی! — ای باد سبکسار! مرا بگذر و بگذار هشدار! که آرامش ما …
دنیا چه امروز تمام شود چه دیگر روز چه شنبهی آینده، خورشید سه روز یا سی روز یا حتی سی سال، فرو در پشت کوهها شود و تا سه روز و سی روز و سی سال بر نیاید و چه اینها همه شایعهی صهانیه باشد – که هست! – چه آخرین روزهای سال میلادی دو …
بین اینهمه سیلآب اشک و نالهی اینهمه هوائی و هوادار و هواخواه نم کمرنگ عشق من نه به چشم میآید و نه داخل حساب است… اما شنیدهام که در دستگاه محاسبهی خدا، |خیرات| ولو به قدر مثقالِ ذرهای حساب دارد و دیده میشود + پس موعود من شده به قدر ذرهای از بیکران مهری که …
تن درختان تناور که لُخت شود زیبائی پائیز هم رخت میبندد و میرود و شهر دو دستی تقدیم دِی میشود که دیجور است و سخت و سوزناک. پائیز به خزانش زیباست و زمستان به پوشیهی سپیدِ مخملین روی شاخهها… اما کو تا دانههای برف فرو برسند و کو تا چادر برفی، روی شهر را سفید …
میدانم مردی که میآید با سپاهی از شهیدان خواهد آمد میدانم که میآید به طلب خون به انتقام به اجرای عدل به اجرای حدود اما کاش برای آمدنش در روز آمدنش روی ذرهها هم حساب کند. روی کمترینها. روی ناچیزها. سپاه علی که فقط اشتر و عمار و کمیل و میثم نبود. بود؟