نبودنت بی خبر گذاشتنت و بدتر از همه، رفتنت باز کار دستم داد! آن قدر که از سر بی تابی و بی مبالاتی! دست به دامن حکیم شوم و انگار نه انگار که ته چشم های مشتاقم را دیده باشد، باز برایم نسخه ی قبلی را تجدید! کرد که: در برابر فرمان پروردگارت شکیبا باش! …
پرسید: حال پیاده رفتن داری؟ گفتم: ما که عمری ست پیاده ایم! این چند قدم هم روش! و رفتیم و رفتیم و رفتیم آن قدر که توانست رازی را عیان کند که نمی توانست… و کاش هیچ وقت نتوانسته بود… و من نشستم! آن سان که انگار از اول روز فقط نشستن آموخته باشم. و …
نه زخم کهنه بند می آید نه برف پشت پنجره، نه خاطرات تو. === سید علی میر افضلی. کتاب داستان همشهری. شماره دهم. بهمن نود
می داند دوستش دارم. به رویش نمی آورد. اصلا انگار نه انگار که بلد است شوق ِ ته ِ نگاه آدم ها را بخواند! آرام و بی تفاوت جلو می آید و دست می دهد و حال و احوالی معمولی می کند و باز با همان طمأنینه راهش را می کشد و می رود. و …
. . . من رندم از بلا نپرهیزم!
نوشتن، یکی از موثرترین و ماندگارترین روش های انتقال مفهوم است. خیلی حرفها را می شود با نوشتن گفت که با هیچ شیوه ی دیگری نمی توان. و هر حرف و ربطی که مانده لاجرم جائی نوشته شده و به بند نوشتار کشیده شده که ماندگار است. از کتاب آسمانی مان بگیر تا هر عهد …
این حال که من دارم و این روزها که بر من می گذرند تواءم با نوعی خواستنی از کرختی است. انگار در اتوبان بخواهی دنده ی معکوس بکشی بی آنکه فکر کنی ماشین پشت سری ات با سرعت ۱۶۰ تا به تو خواهد کوباند! انگار از دور تندی که برای خودت و کارهایت تعریف کرده …
خیالت پُر کرده شب های رمضانم را حتی مصلع الفجر خواب از چشم های سرخم رفته از آن روز که تو، باز پشت پرچین خیالم جولان می دهی رمضانم شده روزه ی نبودنت را گرفتن و تاب عطش پس زدنت را آوردن هان تو که حرف از تکلیف زده ای کاش فقط یک روز! فقط …
از یک سنّی به آن طرف تر کار آدمیزاد می شود خوردن حسرت روزهای بی تکرار ِ پسین و شمردن تارهای سفیدی که هر روز به شماره شان اضافه می شود! از یک سنّی به آن طرف تر آدمیزاد باورش می شود که روزهای خوش یا مال قصه هاست و یا اگر باشد، فقط و …
ساندویج هایدا را یادت می آید؟ و دو هزار تومنی ای که بعدها در جیب جلوی کیف من یافت شد را؟ کیف را که دیگر یادت مانده؟ نمانده؟