میگفتند کمر ننه حسن از وقتی خبر شهادت پسرش را شنید خم شد. پیرزن با آن دامن گلدار بلند و چوبی که جای عصا دست میگرفت و چهرهی آفتاب سوختهاش و خطوط عمیق صورت و پیشانیاش، مهربان و صبور و امیدوار، با آن قامتِ دو تا ایستاد پشت پسرِ پسرش و به ناز او چرخید …
ماه: فوریه 2013
اسمش برازندهی مرامیست که دارد؛ غلامعباس! پیرغلام دربار حسین است و موی سر و ریش را در راهِ محبتِ حسین سپید کرده. هر جا کار خیری بوده، پیشقدم بوده و هر قدمِ خیری که برداشته با قصدِ قربت است. حاج غلامعباس که موذنِ جماعتِ صبح و ظهر و شب است و مداح و کمیل خوانِ …
یک پراید داغان است و یک شهر پر از خیابانهای پر چاله چوله و یک رحیم که از خروسخوانِ صبح مینشیند پشت رول پراید کاربراتوریِ ۸۲ و تا حوالی نصف شب، درگیر دنده و کلاچ و راهنما و ترافیک و مسافر است. رانندهی آژانسی که گاهی حتی نهارش را هم پشت فرمان ماشینش میخورد و …
هر روز که میگذرد، سوی چشمانِ مردش کم و کمتر میشود. زن که زیر فشار زندهگی و ادارهی معاش شوهرِ کم بینا و سه پسر خردسالِ قد و نیمقد دارد طاقت از کف میدهد و شب و روز چکمه به پا و دستکش به دست، مشغول رُفتن و سُفتنِ در و دیوار و فرش و …
از حبس و نزاعِ جمعی بگیر تا شرارت و چاقوکشی و کفتربازی. ملغمهی کامل خلافهای سنگین با سیبیلی که میگفت آنروزها تا بناگوشش کشیده میشد. بعد یک عمر علافی و سربههوائی و زندان و نزاع و دعوا و مرافعه، وقتی ننهی خدا بیامرزش، چاره را در پایبند کردنش به زن و زندگی دیده و آستینِ …
شبهای جمعه، همهی بچههای خوابگاه برمیگشتند شهرستان و یک ساختمان چهارواحدهی دراندشت میماند و او. غروب که میشد، برای خالی نبودن عریضه و برای دلِ خودش شروع میکرد به شُستن و رُفتن و جمع و جور کردن اتاق و آشپزخانهای که سالی به دوازده ماه کثیف بود و شتر با بارش در آن گم میشد! …
با قناعت از همان مستمریِ بخور و نمیری که آب باریکهایست برای گذران زندگی چند سر عائله و رتق و فتق امور جاری، هنوز بعدِ اینهمه سال که از جنگ گذشته و کمکم یاد شبهای جمعه و زیارت شهدا و تجدید دیدارها از یاد خیلیهامان رفته، سالی یکی دو نوبت به قصد قربت و برای …
در جواب جوانکِ مشتری کت و شلوارِ نونوار پوش که معلوم بود تازه زن گرفته و در به در دنبال جور کردن سور و ساط عروسی و اسباب تشکیل سقفِ مشترک و جلوس در ظل آن است، دست برد به جیب بغل کتِ مندرسش و با تحکم دفترچهی اقساط مؤسسهی خیریهی اسلامی را در آورد …
در خلوتیِ صبح، قبل از آنکه میدان پرِ آدم و ماشین و ارابه و میوه فروش و علاف شود، تاکسی زهوار درفتهاش را نگه داشته بود مقابل مسجد در گوشهای از میدان و با نایلونی پر از ارزن رفته بود روی تپه مانند وسط میدان که قدیمتر مجمسهی آهوئی بالایش کاشته بودند. با وسواس کارتنِ …
یکهو وسط حرفهای کاملن بیربطی که نه به جنگ راه داشت و نه به یهود و اشغالگری ختم میشد، در آمد که زندهام فقط به عشق نبرد با یهود و ریختن خون پلیدترین قوم تاریخ و زدودن ننگ اسرائیل از صفحهی جغرافیا و صحنهی جهان +. و گفت این تنها آرزوئی است که حسرت برآورده …