حرف من که نیست خدا خودش نهیبمان داده که؛ هرگز به کاری که قصد انجام آنرا داری مگو که فردا انجامش خواهم داد… . + و یا بقول خواجه: حافظا تکیه بر ایام چو سهو است و خطا من چرا عشرت امروز به فردا فکنم
ماه: مارس 2014
خانمِ سیاستِ خارجی اتحادیهی اروپائی، شال و کلاه کرد و از فرنگ آمد تا متحیر و انگشت به دهانِ آئینهکاریهای وزارت خارجه شود و بعد -بیآنکه کسی خبردار! شود- برود به سفارت اتریش در نیاوران و با اصحاب فتنه نشست مشترک برگزار کند و مادر آن وبلاگ نویس فوت شده در زندان را سخت در …
عملیات والفجر ۱، ۲۰ فروردین ۶۲ شروع شد؛ سه ماه بعد از والفجر مقدماتی. عراقیها خبر از تحرکات ما داشتند و با آمادگی تمام و همهی توان جلوی محورهایی که میخواستیم عمل کنیم را سد کردند. تا شب خیلی شهید دادیم. توی بیسیم میشنیدیم که بعضی جاها کار به جنگ تنبهتن کشیده است. به هر …
یک روز سرِ ظهر، وسطهای عملیات محرم، شهید باکری آمد بنهی ما. وقت نهار بود و چیزی غیر نان و پنیر نداشتیم. میدانستم نهار نخورده است. همانها را گذاشتم جلوش. پرسید «به بچهها هم از همین دادهاید؟» گفتم «بله.» خیلی ناراحت شد. گفت «باید برای نیروها غذای گرم آماده میکردید… . این بچهها جانشان را …
تیپ عاشورا داشت تبدیل میشد به لشکر و آقامهدی باکری دنبال کسی بود که کار تدارکات لشکر را بسپارد بهش. چند نفری بهش معرفی شده بودند. مهدی با همهشان حرف زده بود، ولی آخرسر دست گذاشت روی علی شرفخانلو. آن روزها علی تازه آمده بود جنوب و تدارکات تیپ حضرت ابوالفضل(ع) را تحویل گرفته بود. …
سالی یکبار بیشتر بهشان مرخصی نمیدهند. آن یکبار را هم تا بیاید و برسد به ولایتش در آذربایجان دو سه روز تمام باید پشت رول دنده بکشد که مگر بیاید و برسد و خستگی شصت هفتاد ساعت رانندگی از جانش در نرفته دوباره برگردد سر پستش در بندر. آفتابِ سوزانِ آنجا چهرهاش را سوزانده و …
دیدار دوبارهی فضائی که چند سال بهترین و شورانگیزترین روزهای جوانی را در آن نفس کشیدهای بعد از هفت سال و دیدار آنهمه تغییر و بهتر شدن و دیدار ساختمانهائی که روزگاری همهی انرژی جوانی تو و دوستانِ همفکرت داخل دیوارهای آن صرفِ تداوم راهی میشد که به آن ایمان داشتی و امروز هم معتقد …
اینروزها آسانترین و بیهزینهترین کار نوشتن شعرهای عاشقانهی جانسوز در شرح غمِ فراق توست. تو برای آمدنت محتاج بیتهای شورانگیز نیستی که اگر بودی، با ترجیع بندهای باصلابت محتشم، تا الآن هزار بار آمده بودی شعر گفتن که شرط نیست شعر عاشقانه گفتن که شرط نیست شرط؛ شعوری است که باید برای همراهی با تو …
بعد سی سال وقتی تازه یادشان آمده بود که مثل توئی روزگاری همقطارشان بوده و آمده بودند برای گرامی داشتنِ یادِ خاطراتِ خوبی که با تو داشتند، کاش دوربین نداشتند و خبرنگار ِ همراه نداشتند و کاش دوربینهای خبرنگاریِ اصحابِ رسانه فلاش نداشت و شدتِ نواختِ پشتِ سرِ همِ فلاشِ دوربینها چشمِ جناب مدیر را …
خواستم بگویم من هیچجا و هیچبار و هیچوقت از حکمت و از چینش اسباب، توسط مسبب الاسباب و رب الارباب و خدای قادر متعال سر در نیاوردهام. منِ کوچکِ کم کجا و سر از رشتهی تدبیر امور دستگاه بزرگ و لایتناهیِ پیچیدهی الاهی در آوردن کجا؟ ندانستهام کِی و کجا وسیلهی مشیت خیر او برای …